خندیدیم و اشک ریختیم
خدیجهای در روستای غار بود که جوانی عاشقش شدم اما چهل سال او را ندیدم. این اواخر که از غار میگذشتم به خانهاش رفتم. پیر و زمینگیر شده بود. با هم نشستیم و چای خوردیم. از آن روزها گفتیم و گریه کردیم و خندیدیم.
دیوان حیدریغما، صفحه ۲۷، برداشت آزاد
خنده از لطفت حكايت مىكند
عاشق و شاعر و شوریده زیادند ولی
نفسی بیا و بنشین سخنی بگوی و بشنو
دیوان حیدریغما، صفحه ۲۷، برداشت آزاد
خنده از لطفت حكايت مىكند
عاشق و شاعر و شوریده زیادند ولی
نفسی بیا و بنشین سخنی بگوی و بشنو
+نوشته شده در جمعه ۱۳ مرداد ۱۳۹۱ ساعت ۱۱:۴۴ ب.ظ توسط اشرفی