از قضا موشی و چغزی با وفا/بر لب جو گشته بودند آشنا... دل که دلبر دید کی ماند ترش/بلبلی گل دید کی ماند خمش.. [مولوی] این سخن پایان ندارد گفت موش/چغز را روزی کای مصباح هوش وقتها خواهم که گویم با تو راز/تو درون آب داری ترکتاز بر لب جو من تو را نعرهزنان/نشنوی در آب نالهٔ عاشقان... نیست زر غبا وظیفهٔ عاشقان/سخت مستسقیست جان صادقان... هیچ کس با خویش زر غبا نمود/هیچ کس با خود به نوبت یار بود... [مولوی] بر لب جو من به جان میخوانمت/مینبینم از اجابت مرحمت... بحث کردند اندرین کار آن دو یار/آخر آن بحث آن آمد قرار که به دست آرند یک رشتهٔ دراز/تا ز جذب رشته گردد کشف راز یک سری بر پای این بندهٔ دوتو/بست باید دیگرش بر پای تو تا به هم آییم زین فن ما دو تن/اندر آمیزیم چون جان با بدن... [مولوی] خود غراب البین آمد ناگهان/بر شکار موش و بردش زان مکان... موش در منقار زاغ و چغز هم/در هوا آویخته پا در رتم خلق میگفتند زاغ از مکر و کید/چغز آبی را چگونه کرد صید چون شد اندر آب و چونش در ربود/چغز آبی کی شکار زاغ بود... [مولوی]
+نوشته شده در یکشنبه ۱۵ فروردین ۱۴۰۰ ساعت ۲:۵۳ ق.ظ توسط اشرفی
فکلّ قرین بالمقارن یقتدی اذا کنت فی قوم فصاحب خیارهم و لاتصحب الأردی فتردی مع الرّدی نمیگوید شما آدم پستی هستید که با پست نشستید. میگوید ای آدم خوب با پست ننشین که تو را پست میکند. دوستی با مردم دانا معبد مرد کریم اکرمته
+نوشته شده در شنبه ۲ دی ۱۳۹۱ ساعت ۱۰:۱۸ ب.ظ توسط اشرفی
دلا نزد کسی بنشین که او از دل خبر دارد/به زیر آن درختی رو که او گلهای تر دارد در این بازار عطاران مرو هر سو چو بیکاران/به دکان کسی بنشین که در دکان شکر دارد [.] ترازو گر نداری پس تو را زو ره زند هر کس/یکی قلبی بیاراید تو پنداری که زر دارد [.] تو را بر در نشاند او به طراری که میآید/تو منشین منتظر بر در که آن خانه دو در دارد به هر دیگی که میجوشد میاور کاسه و منشین/که هر دیگی که میجوشد درون چیزی دگر دارد نه هر کلکی شکر دارد نه هر زیری زبر دارد/نه هر چشمی نظر دارد نه هر بحری گهر دارد... [مولوی] فلينظر الانسان الى طعامه
+نوشته شده در سه شنبه ۱۹ مهر ۱۳۹۰ ساعت ۷:۱ ق.ظ توسط اشرفی