جوشید از اوج یقین گلهای باور/ گل کرد بر شاخ زمان گلهای سنگر
گلهای ما در خون و در آتش شکفتند/ با بلبلان آتشافشان راز گفتند
بوی بهاران عطر باروت است اینجا/ لببسته مرغ عشق مبهوت است اینجا
باران خون برخاک مظلومان چو بارد/ با خود بهاران در بهاران مژده آرد
در این سفر سرگشتگی؟ هیهات! هیهات!/ این رهروان را خستگی؟ هیهات! هیهات!
مردان ما استادگی را سر سپردند/ تا این حدیث سرخ بر دفتر سپردند
خمخانۀ آن سرفرازان را خمی بود/ در آن میای کان یکدم از جوشش نیاسود
این سرخوشان از بادهنوشان بلایند/ این راهیان از خاک سرخ کربلایند
با کاروان کالایی از دریای توحید/ مقصد کجا؟ بالاتر از آنسوی ناهید
این کاروان را هست سالار دلیری/آزادهای دریادلی روشنضمیری
از همرهان بس دور و در دلها نشسته/ دیوارهای فاصله در هم شکسته
روزی خوش آمد آن بشیر نوبهاران/ خواندند شعر خیرمقدم بی قراران
سر زد گل تبعید از ژرف جدایی/ تابید از مغرب فروغ آشنایی
آمد ز ره آن کو که سرو سروران است/ نامش نگین دفتر نامآوران است
آن چاوشان عشق اعجاز آفریدند/ در مکتبش جان داده و فرمان خریدند
گوئی که طغیان محبت بود آنجا/ جاری به هر سو شطّ الفت بود آنجا
آنجا نه قانون بود نه قانون گذاران/ آنجا خدا بود و مراد و جان نثاران
قانون عشق آنجا حکومت داشت ای دوست/ آن سو بُرداری که همت داشت ای دوست
آنجا بهاران رنگ خون عاشقان است/ گلهای پرپر شاهبیت شاعران است
رفتند تا معراج تا اوج حقیقت/ پاروزنان مردان دریای شریعت
از قطرههای کوچک باران گذشتند/ رفتند و بر دریایی از معنا نشستند
دست تولّا بر حریم لا فکندند/ آیینۀ رسوای خودبینی شکستند
با خون سرخ خود وضو کردند آنها/ در بحر ایمان شستوشو کردند آنها
گلهای خونینشهر گلهای دگر بود/ شوری دگر از عشق آنها را به سر بود
آنجا که نام شهر خون بر آن نهادند/ آنجا که جانها بر سر پیمان نهادند
هر سنگ آن آغشته از خون شهیدی است/ هر کوچهاش در حسرت صبح سپیدی است
آنجا که نخلش سر به سوی عرش دارد/ در هر قدم گام شهیدی نقش دارد
بر پیکر هر نقش دست خوننگاری/ فردائیان را نقش کرده یادگاری
آنان که بر نابودی خصم ایستادند/ جان را به راه عشق در سنگر نهادند
بستند بار معرفت بر حق رسیدند/ چون اختران بر اوج مینا صف کشیدند
پرسی اگر آن سرخوشان را حال چون است/ از عشق بر لبهایشان آوای خون است
آیند و شاخی گل به روی سینه دارند/ جان داده و گلزخم خونین هدیه دارند
در سینه دارد قصّهها آن شطّ خونین/ در فصل گلریزان و از تابوت چوبین
اینجا بهاران رنگ خون عاشقان است/ گلهای پرپر شاهبیت شاعران است
سرو جوان خم کرده سر بر شانۀ بید/ نیلوفر ایمان تنیده تا به ناهید
بر خاک کرده بید، بن! گیسو پریشان/ آشفته ازغمها بنفشه طرّه افشان
نخل سَترون[
بیبار] مات بر پای ایستاده/ مرغان آتشخوار بر جانش فتاده
نی بر لب چوپان صحرا غمنوا شد/ هر گوشۀ این دشت، دشت نینوا شد
خم گشت از اندوه پشت باغبانان/ در گوش نی خواندند شعر غم شبانان
در سوگ همرزمان دلیران پیر گشتند/ گر آفتاب این شب دلگیر گشتند
بس خاطرات تلخ و شیرین مانده بر جا/ زان حامیان دین حق بر سینۀ ما
ای آنکه از فردا و فرداها میآیی/ از لاله پرس این قصّه گر همدرد مایی
ما قصۀ آزادگی با خون نوشتیم/ این داستان با شیوۀ مجنون نوشتیم
ز آغاز کین صبح سعادت را یقین بود/ نامآوران را سعی بر احیای دین بود
اینجا بهار فصل مطرح نیست ما را/ آن میسزد ما را که ماند نسلها را
ما را بهاری باید از این دست آری/ در خاک مظلومان نباشد سوگواری
این آتش سوزان فروزان باد ای دوست/ این صبح را خورشیدِ سوزان باد ای دوست
سپیده کاشانی، سخن آشنا، صفحه ۱۴۴، با تغییرات [
اینجا]