شیخ بهایی از دانشمندان بزرگ شیعۀ قرن دهم و یازدهم هجری است که در حرم علی بن موسی الرضا (ع) مدفون است. کتاب فوائدالصمدیه را برای برادرش عبدالصمد نوشت. در حاشیۀ این کتاب نام محشی به صورت اختصار آمده است که ما آن را سیدک میخواندیم. بعدها فهمیدیم سیدک نیست و سید علیخان کبیر است! سید علیخان کبیر از علمای شیعه قرن دوازدهم هجری است. ریاض السالکین در شرح صحیفه سجادیه از آثار مهم اوست. نسبش با ۲۶ واسطه به زید بن علی میرسد و پیکرش در حرم شاهچراغ مدفون است. [اینجا]
و از دیدن خدا در آسمان به وحشت افتادهاند و جهان در پیش چشمشان تیره و تلخ و ابله مینماید، همانند عارفان و عاشقان خدایند. بالاخره هردو از زمین دور شدهاند.
+نوشته شده در جمعه ۲۹ تیر ۱۴۰۳ ساعت ۱۲:۳۵ ب.ظ توسط اشرفی
در مدرسه امام حسن عسکری علیه السلام اتاق گرفتم. مبلغ ۵۰۰تومان استاد شهریه میداد، ۵۰۰تومان هم مرحوم پدر حواله میکرد. با هزار تومان امورات به خوبی میگذشت. پار و پیرار که سیمی و زری بود مرا راستی خسروی مختصری بود مرا اللهم اغفر لوالدینا...
+نوشته شده در پنجشنبه ۲۸ تیر ۱۴۰۳ ساعت ۶:۷ ب.ظ توسط اشرفی
در بیمارستان شاهینفر یک اتاق خصوصی برایش گرفتیم. آنشب احساس کردم با وجود پرستارهایی که مثل حوریه دورش میچرخند، نیاز به حضور من نیست. رفتم منزل تا استراحت کنم. اما بعداً فهمیدم پدر دوست داشت در کنارش بمانم. اللهم اغفر لنا و لوالدینا...
+نوشته شده در پنجشنبه ۲۳ فروردین ۱۴۰۳ ساعت ۵:۳۲ ب.ظ توسط اشرفی
در همسایگی ما زندگی میکرد. چشمش معیوب بود. ظاهری آراسته داشت و مؤدب رفتار میکرد. آنشب سرکوچه همهمه شد. مردم جلوی منزلش تجمع کردند. گفتند: شبها دزدی میکند. امشب از خانه بیرونش کردند و سرکوچه نشسته است. چشمش که به من افتاد جان گرفت. خواست تا مردم را متفرق کنم. مردم متفرق شدند. پیشنهاد دادم کتابفروشی کند. چندسال بعد دیدم در خیابان سعدی کتاب میفروشد. از آنروز کتابهای کمیاب را مجتبی برایم تهیه میکند. همه صیدها بکردی هله میر بار دیگر
+نوشته شده در پنجشنبه ۲۳ فروردین ۱۴۰۳ ساعت ۲:۴۳ ق.ظ توسط اشرفی
مشهد که رفتم حدود یک سال اول کوچه نوغان اتاق اجاره کردم. سال بعد رفتم مدرسه امام حسن عسکری(ع) تا حجره بگیرم. این مدرسه جنب مسجد چهاره معصوم در اول بلوار طبرسی قرار دارد. مرحوم حاج آقای قادری آن را ساخته است. از حاشیۀ خیابان، درِ ورودی کوچکی داشت که به حیاطی پر از گلهای رنگارنگ باز میشد. سمت راست حیاط، دفترِ مدیر مدرسه بود. جلو رفتم، سلام کردم و اجازه گرفتم تا وارد شوم. استاد اجازه داد و من تقاضای حجره کردم. فرمودند: حجره نداریم. پرسیدم حتی برای یک نفر؟ فرمودند: اتاقهای مدرسه یک نفره، دونفره و سه نفره است؛ همۀ حجرهها هم تکمیل است. این را گفت و از جای بلند شد تا برود. من زودتر بیرون آمدم و جلوی دفتر ایستادم. استاد درِ دفتر را قفل کرد و بدون اینکه به من توجه کند رفت. چند قدمی که دور شد صدایش زدم! البته جسورانه بود اما من هم خسته بودم از اینکه حجره ندارم. استاد ایستاد و برگشت به من نگاه کرد. با همان لحن جسورانه گفتم یعنی توی اتاق یک نفره دونفر جا نمیشوند؟ توی اتاق دونفره سه نفر جا نمیشوند؟ توی اتاق سه نفره چهار نفر جا نمیشوند؟ خرده بر حرف درشت من آزرده مگیر/حرف آزرده درشتانه بوَد خرده مگیر استاد، مرد حکیمی بود؛ دید ناراحتم، لبخند زد. من با لبخندش آرام شدم. دوباره برگشت درِ دفتر را باز کرد، مرا به داخل خواند و با هم نشستیم. چندتا پوشه از گاوصندوق درآورد، نشانم داد و فرمود: هرکس اینجا میآید با خودش معرفینامه میآورد. تو معرّف داری؟ پرسیدم از کجا؟ فرمود از سپاه یا از امام جمعه! عرض کردم از امام جمعه معرفی میآورم. چهرهاش باز شد. خندید و قبول کرد.
+نوشته شده در شنبه ۲۱ بهمن ۱۴۰۲ ساعت ۳:۲۷ ق.ظ توسط اشرفی
آیت الله سیبویه مدیر مدرسه بود. مرحوم بابا مرا خدمت ایشان برد و تقاضای حجره کرد. آیت الله فرمودند: با مرحوم سیدعبدالرحیم اشرفی و آقازادۀ آیت الله شیخ مصطفی اشرفی همحجره شدیم. آیت الله اشرفی به توصیۀ امام، استاد درس خارج است. اللهماغفر لوالدینا و لوالدی والدینا...
+نوشته شده در چهارشنبه ۱۱ بهمن ۱۴۰۲ ساعت ۲:۴۰ ب.ظ توسط اشرفی
رفتم مشهد تا در مدرسهای حجره بگیرم. به مدرسۀ امام حسین علیه السلام هدایت شدم. مجبور بودم شب را در مدْرسِ مدرسه بخوابم. هوا سرد بود و من پوشش نداشتم. نیمههای شب سردتر شد. لبۀ فرش را روی خودم کشیدم اما فایده نداشت. آن شب سرما خوردم. مرحوم بابا خودش را به من رساند و برایم حجره گرفت. اللهم اغفر لوالدینا...
+نوشته شده در چهارشنبه ۱۱ بهمن ۱۴۰۲ ساعت ۱:۳۷ ب.ظ توسط اشرفی
خواب دیدم محمد توی بازار مرکزی ورشکست شده؛ داره گریه میکنه! یه مقدار پول براش بردم گفتم چرا گریه میکنی؟ گفت: آبروم رفت! گفتم مگه آبرو اینجوری میره؟ آدم با گناه کبیره هم آبروش نمیره! چون خدا وقتی کسی رو دوست داشته باشه گاهی به گناه میندازه تا به خودش پناه ببره! نشنیدی حضرت داوود عرض کرد رب لم اوقعتنی فی الذنب؟ گفتم و بیدار شدم. گناه حضرت داوود (ع)
+نوشته شده در جمعه ۱۷ شهریور ۱۴۰۲ ساعت ۵:۴۵ ب.ظ توسط اشرفی
عدهای تو را گم میکنند و عدهای پیدا؛ ما را از بندگان یابندۀ خودت قرار ده! در هجوم بیامان شدائد و سختیها، گروهی به دامن تو میآویزند و گروهی از تو میگریزند؛ مأمن و گریزگاه ما را آغوش مهربان خودت قرار ده! آنان که حقیقت را به مسلخ مصلحت میبرند، آنان که دین میفروشند و دنیا میخرند و آنان که در مرتع حقوق مردم میچرند، به کفر از ایمان نزدیکترند. خدایا؛ نقاب از چهرهشان بستان! اکنون که بندگانت را در کورههای بلا میسوزانی تا با الفبای توحید آشنایشان سازی، هزار خیرمقدم به هرچه درد و داغ و بلاست. اگر این طوفان فرستادۀ توست تا علفهای هرز گناه را از خاک وجودمان برکند و غبار شرک را بپراکند، خدایا؛ این جان ما و هجمۀ طوفان تو! اما خدایا؛ و لاتحملنا ما لاطاقة لنا به!
بیستم ماه مبارک است؛ هنگام اذان مغرب؛ من تنهام؛ تقریبا چیزی برای افطاری ندارم. آبجوش گذاشتم و منتظر اذان شدم. ناگهان همسایه در زد و یک سینی غذا آورد. خدا بندگانش را تنها نمیگذارد. چرا گفتم تنهام؟ استغفرالله وارزقه من حیث لایحتسب [اینجا]
+نوشته شده در سه شنبه ۲۲ فروردین ۱۴۰۲ ساعت ۶:۱۵ ب.ظ توسط اشرفی
أَخْرِجُوا مِنَ الدُّنْيَا قُلُوبَكُمْ مِنْ قَبْلِ أَنْ تَخْرُجَ مِنْهَا أَبْدَانُكُمْ [اینجا] نفَسهای انسان، گامهایی است که به سوی مرگ برمیدارد. مردمان این روزگار از مرگ میترسند امّا حقیقت آن است که زندگی انسان با مرگ در آمیخته است. پیش از ما میلیاردها نفر بر کرۀ زمین زندگی کردهاند و پس از ما شاید میلیاردها انسان دیگر زندگی کنند. این سخن علی(ع) است که فرمود: دلهایتان را از دنیا بیرون کنید، پیش از آنکه بدنهایتان را از آن بیرون کنند. [اینجا]
+نوشته شده در یکشنبه ۱۳ فروردین ۱۴۰۲ ساعت ۷:۱۱ ب.ظ توسط اشرفی
محرم بود و میثم عمو فاضل آباد تبلیغ داشت. یک شب برای دیدنش آنجا رفتم و چون مسجدش را نمیدانستم یکراست رفتم مسجد جامع، خدمت امام جمعه! بعد از نماز مغرب همراه حاج آقای میرعماد رفتیم نزد عمو؛ هیات بزرگی راه انداخته بود. امام جمعه پس از تحسین و تقدیر و تعارفات مرسوم علمایی ما را باهم تنها گذاشت. [اینجا]
+نوشته شده در پنجشنبه ۲۹ مهر ۱۴۰۰ ساعت ۴:۴۷ ب.ظ توسط اشرفی
امشب با بوی نسکافۀ علی از خواب بیدار شدم. سرم را برای تنفّسِ هوای تازه از پنجرۀ اتاق بیرون بردم. یاد جالینوس افتادم که گفته بود: راضیام کز من بماند نیم جان/تا ز دم استری بینم جهان راضیام کز من بماند نیم جان
+نوشته شده در سه شنبه ۲۷ آذر ۱۳۹۷ ساعت ۱۲:۲۳ ق.ظ توسط اشرفی
دهتا نان گرفتی، گذاشتی روی دو چرخهای که کنار نانوایی بود. دوباره نوبت ایستادی دهتای دیگر گرفتی. آمدی دهتای اول را از روی دوچرخه برداری که دیدی صاحب دوچرخه، دوچرخهاش را با نانهایت برده است! دهتای دوم را روی گاری گذاشتی و رفتی دنبال دوچرخه اما پیدایش نکردی. برگشتی دیدی صاحب گاری هم دهتای دوم را برده است! بار سوم صف ایستادی اما نوبت که به تو رسید نان تمام شد!
+نوشته شده در دوشنبه ۱۴ اسفند ۱۳۹۱ ساعت ۱۱:۵۱ ب.ظ توسط اشرفی
رفتی ماهیفروشی؛ داشتی ماهیها را نگاه می کردی که مردم خیال کردند صف ایستادهای؛ پشت سرت به نوبت ایستادند! تو مجبور شدی ماهی بخری و ما مجبور شدیم بخوریم، چون زهرهاش را ترکانده بودی!
+نوشته شده در دوشنبه ۱۴ اسفند ۱۳۹۱ ساعت ۱۱:۴۰ ب.ظ توسط اشرفی
آمدی مشهد. خواستی بادکنک بخری گفت بیست ریال. رفتی پول بدهی گفت بیست و پنج ریال. پرسیدی چرا؟ گفت نخ این بادکنک بلندتر است! تو نخ اضافه را کندی و به قول خودت پیش رویش انداختی!
+نوشته شده در دوشنبه ۱۴ اسفند ۱۳۹۱ ساعت ۱۱:۲۵ ب.ظ توسط اشرفی
گفتند بیا غذار بخور، گفتی شما قائل به وحدت موجودید و غذایتان نجس است. گفتند آن وحدت وجود است نه وحدت موجود! مثلاً یکی از موجودات تو هستی که به اندازه الاغی حسابت نمی کنیم بیا غذا بخور! معنای وحدت وجود
+نوشته شده در شنبه ۱۲ اسفند ۱۳۹۱ ساعت ۱۰:۰ ب.ظ توسط اشرفی
پدر و مادر محوری هستند که فرزندان را دور هم جمع میکنند. حسابش را بکنید، ده نفر بر سر سفرۀ پدر! آن هم هر روز! صبحانه، ناهار و شام! فرزندان هیچگونه حساب شخصی با هم ندارند. گاه همۀ دارایی پدر صرف تنها فرزندی میشود که به آن نیازمند است. گاه هم یکی از آنان تمام امور زندگی را به عهده میگیرد. اما همین فرزندان وقتی مستقل میشوند یا پدر و مادرشان به رحمت خدا میرود، به رسم تعارف از هم فاصله میگیرند. وقت رفتن، تعارف کردی برادرم! کاش بیشتر میماندی!
+نوشته شده در جمعه ۱۱ اسفند ۱۳۹۱ ساعت ۱:۱ ب.ظ توسط اشرفی
از مرحوم پدر نقل کرد که گرسنه در حجره نشسته بودم. کسی در حیاط مدرسه به اسم صدایم زد. از حجره بیرون آمدم، سیدی بود با همان هیئت که میدانی. به دعوتش غذا خوردیم و باقیمانده پول غذا را به من داد. آنگاه فرمود زیارتنامه بخوانیم. السلام علیک یا رسول الله... تا رسیدیم به امام رضا(ع) که دیدم کسی کنارم نیست. پول خردهایی که به مرحوم پدرم داده بود تا قبل از تعریف این جریان خرج میکرد و تمام نمیشد. تعریف که کرد تمام شد. میان عاشق و معشوق رمزی است چه داند آنه اشتر میچراند؟
+نوشته شده در دوشنبه ۷ اسفند ۱۳۹۱ ساعت ۱۰:۱۸ ب.ظ توسط اشرفی
غذای اردوگاه خیلی کم بود. بیشتر اوقات بچهها گرسنه بودند. دیسهای غذا ده نفره بود. باید هر کدام از بچّهها به اندازه سهم خود از این دیس توی بشقاب غذا میکشید. این بود که شما پیشنهاد غذای گروهی را دادید. بعداً معلوم شد علت این پیشنهاد آن بود که شما کمتر بخورید و ما بیشتر!
+نوشته شده در شنبه ۵ اسفند ۱۳۹۱ ساعت ۱۰:۵۱ ب.ظ توسط اشرفی
برای دیدنت، پانصد کیلومتر آمدم، نبودی! به توصیۀ سعدی، همان لحظه برگشتم تا ملامت نشوم؛ غافل از این که غزل سعدی را تضمین کردهاند. شمع را باید از این خانه برون بردن و کشتن
+نوشته شده در چهارشنبه ۲ اسفند ۱۳۹۱ ساعت ۲:۳۹ ق.ظ توسط اشرفی
روزی که در کلاس درس مدرسه امام حسن عسکری(ع) خندیدم، تعجّب کردی؛ اما خندیدی تا شرمنده نشوم. که امام عسکری(ع) فرمود: مِنَ الْجَهْلِ أَلضِّحْكُ مِنْ غَيْرِ عَجَب
+نوشته شده در سه شنبه ۱ اسفند ۱۳۹۱ ساعت ۷:۵۳ ب.ظ توسط اشرفی
ظرفیت مدرسه امام حسن عسکری(ع) تکمیل بود. هر کس برای ثبتنام میآمد، آقا گوشه حیاط را به او نشان میداد و میفرمود: بروید حرم دعا کنید تا بتوانیم آنجا را بسازیم بعد که ساخته شد، بیایید ثبتنام کنید.
+نوشته شده در سه شنبه ۱ اسفند ۱۳۹۱ ساعت ۱۲:۴۳ ب.ظ توسط اشرفی
داستانهای تکراریات آنقدر جذاب بود که به عنوان نقل نشنفته از ما کار میکشید. یعنی شما برایمان ژان دو لا فونتن میفرمودید؟ دلتنگم پدرجان! روباه و لکلک
+نوشته شده در جمعه ۲۷ بهمن ۱۳۹۱ ساعت ۳:۵۰ ب.ظ توسط اشرفی
پرسید چقدر قرآن داری؟ گفتم: نصف؛ فرمود: اگر بتوانی بخشی از آن را نگه داری خوب است. دلخور شدم اما حق با معظمله بود. فرمود: میخواهم محفوظاتم را مرور کنم؛ اما من زبان کنایه نفهمیدم!
+نوشته شده در شنبه ۷ بهمن ۱۳۹۱ ساعت ۶:۵۱ ب.ظ توسط اشرفی
حدود سه هکتار هندوانه کاشته بودیم. مرحوم پدر رفت شهر و برگشت روستا؛ پرسیدی چه خبر؟ پدر گفت: از اینکه گدایی کنار خیابان نشسته بود و هندوانه میخورد معلوم شد هندوانه ارزان است! گفتی: نه؛ هندوانه اینقدر گران است که آن آقای ثروتمند با خریدن یک هندوانه گدا شده است!
+نوشته شده در جمعه ۶ بهمن ۱۳۹۱ ساعت ۱۲:۲۰ ب.ظ توسط اشرفی
اواخر ماه مبارک رمضان بود که از جاده شمال رفتیم تهران؛ آمدیم ساری تا برگردیم مشهد؛ یه مکانیک ساروی لنتهای ترمزمان را عوض کرد. آخر هم هندوانهای سرد یخچالی را که توی روزنامه پیچیده بود گذاشت توی ماشین و گفت ما روزهایم، شما مسافر!
+نوشته شده در جمعه ۶ بهمن ۱۳۹۱ ساعت ۱۲:۲۴ ق.ظ توسط اشرفی
امروز پست علت تغییر جامعه اسلامی را که نوشتم، نماز صبح را خواندم و خوابیدم. مرحوم امام را خواب دیدم به طرفشان رفتم مرا میشناختند. بعد از سلام و احوالپرسی خواستم دستشان را ببوسم اما ایشان با معانقه این فرصت را از من گرفتند. میخواستند جایی بروند، همراهی کردم. بدن نحیفشان را بغل کرده بودم و تنگاتنگ راه میرفتیم. در بین راه لطیفۀ اِنار خارنی را برایشان تعریف کردم تا بخندند اما ایشان چهره در هم کشیدند. صورتم را به صورتشان چسباندم احساس کردم صورتشان گرم شده و تبشان بالا رفته است. پرسیدم: ناراحت شدید؟ فرمودند: باید مواظب نمازهایمان باشیم.برچسبها: خواب
+نوشته شده در جمعه ۲۶ آبان ۱۳۹۱ ساعت ۶:۲۷ ب.ظ توسط اشرفی
دکتر علی لاریجانی برای دانشجویان دانشگاه رضوی سخنرانی میکرد. دانشجویان غرق سخنانش بودند. حواس کسی نبود تا برایش آب بیاورد. جلسه تمام شد. نوبت به پرسش و پاسخ رسید. یکی از دانشجویان سؤالی روی قبض آب نوشت. سؤال به دست استاد رسید. فرمود: من که آب نخوردم برای قبض فرستادید. برایش آب آوردند.
+نوشته شده در چهارشنبه ۲۴ آبان ۱۳۹۱ ساعت ۱:۲۳ ق.ظ توسط اشرفی
همون روز قبل از اتفاق تخمه کدو علی از پله افتاد اون موقع که ما توی این خونه مینشستیم پله تازه موکت شده بود و خوب نچسبیده بود. این بود که علی از اولین پله سُر خورد و تا یکی مونده به آخر غلطید اما خدا رو شکر چیزی نشد. بزرگتر که شد برای دومین بار از همین پله افتاد اما این بار هنگامی که داشت بالا می رفت از روی پلۀ سوم افتاد و پشت سرش به تیزی چارچوب در خورد و شکست. بردمش بیمارستان امدادی اونجا ۵ تا بخیه خورد و باز هم به خیر گذشت.
+نوشته شده در پنجشنبه ۱۸ آبان ۱۳۹۱ ساعت ۳:۲۳ ب.ظ توسط اشرفی
هنوز شیرخوره بودم که رفتم مثل بزرگترها تخمه کدو بخورم این بود که مشت زدم و چندتایی ریختم تو دهنم اما یکی از اونا تو گلوم گیر کرد بابام منو زود برد بیمارستان جوادالائمه توی خیابلن طبرسی؛ معاینه کردند گفتند چیزی نیست اما چیزی بود... فردای اون شب بابام خواست منو ببره بیمارستان اما تو مسیر راننده گفت بیمارستان لازم نیست من یه خانمی می شناسم که با یه فوت تخمه رو از گلوش در میاره بابام گفت نه ولی راننده اصرار کرد تا بابام راضی شد خانم انگشتشو تو حلقم چرخوند و تو دهنم فوت کرد یه تخمه از گلوم بیرون پرید همه خوشحال شدند راننده بیشتر . موقع برگشتن به خونه من راحت خوابیدم اما کسی نمیدونست هنوز تخمه تو گلوم بود... ازخواب که بیدار شدم گریه می کردم اما بابا مامانم خیال می کردند تخمه گلومو خراشیده اهمیت نم دادند . دو روز بعد دوتایی منو بردند درمانگاه آیت الله شیرازی معاینه کردند گفتند ممکنه خطرناک باشه ببریدش یه بیمارستان مجهز! بابا و مامانم منو آوردند بیمارستان دکتر شیخ که مخصوصه اطفاله . معاینه کردند گفتند باید عمل بشه اما بعد گفتند اتاق عملمون آماده نیست یه آمبولانس آوردند به من اکسیزن وصل کردند و خود دکتر هم همراهی کرد تا رفتیم بیمارستان امام رضا... بیمارستان امام رضا معاینه کردند گفتند چیزی معلوم نیست اما اگه تخمه تو گلوش مونده باشه خیلی خطرناکه باید عمل بشه . منو بردند اتاق عمل بیهوشم کردند یه دوربین با یه انبر فرستادن تو گلوم تخمه کدو رو در آوردند حالا بابام می گفت : علی تخمه کدو خورد چرا اون خانم تخمه آفتابگردون از گلوش در آورد؟
+نوشته شده در پنجشنبه ۱۸ آبان ۱۳۹۱ ساعت ۳:۲ ب.ظ توسط اشرفی