علّت اینکه دولتهای بزرگ جهان چندان درباره سرنوشت ما نمیاندیشند، این است که معتقدند مسلمان غیرت ندارد. آمریکا را فقط همین یکی جری کرده است. میگوید: مسلمان جماعت غیرت ندارد، همبستگی و همدردی ندارد. میگوید: یهودی که برای پول میمیرد، جز پول چیزی نمیشناسد، خدایش پول است، زندگیاش پول است، حیات و مماتش پول است، به چنین مسئلۀ حساسی که میرسد روزی یک میلیون دلار به همکیشانش کمک میکند ولی هفتصد میلیون مسلمان دنیا کوچکترین کمکی به همکیش خود نمیکنند!
مرتضی مطهری، حماسه حسینی، جلد ۲، صفحه ۱۷۲، برداشت آزاد [
اینجا]
+نوشته شده در پنجشنبه ۱۶ اردیبهشت ۱۴۰۰ ساعت ۱۱:۲۵ ب.ظ توسط اشرفی
مگر هدف اسرائیل تنها همین است که یک دولت کوچک در آنجا تشکیل دهد؟ او میداند که یک دولت کوچک نمیتواند آنجا زندگی کند، یک اسرائیل بزرگ که دامنهاش از این طرف شاید تا ایران خودمان هم کشیده شود. این اسرائیلی که من میشناسم، فردا ادعای شیراز را هم میکند. میگوید: شعرای شما در اشعارشان اسم شیراز را ملک سلیمان گذاشتهاند. هرچه بگویی آقا! آن تشبیه است؛ میگوید: سند از این بهتر؟
مرتضی مطهری، حماسه حسینی، جلد ۲، صفحه ۱۶۷، برداشت آزاد [
اینجا]
ایده آل تایپ مسلمانان، مسیحیان و یهودیان
+نوشته شده در پنجشنبه ۱۶ اردیبهشت ۱۴۰۰ ساعت ۱۰:۳۰ ب.ظ توسط اشرفی
ما بچّههایمان را دوست داریم؛ آیا امام حسین(ع) بچّههای خود را دوست نداشت؟ مسلماً او بیشتر دوست داشت. ابراهیم خلیل هم اسماعیلش را بیشتر از ما دوست داشت. به این دلیل که از ما انسانتر بودند و این عواطف، عواطف انسانی است. اما در عین حال خدا را از همه بیشتر دوست داشتند.
مرتضی مطهری، حماسه حسینی، جلد ۲، صفحه ۵۸، برداشت آزاد [
اینجا]
وفات فرزند صاحب جواهر
+نوشته شده در سه شنبه ۱ آبان ۱۳۹۷ ساعت ۱۰:۳۱ ب.ظ توسط اشرفی
طارق بن زياد در جنگ اسپانيا دستور داد به اندازهی بيست و چهار ساعت آذوفه نگه دارند و بقیه را با كشتیها آتش بزنند. بعد سربازان و افسران را جمع کرد و گفت دشمن روبروی شما و دریا پشت سر شماست غذای شما در چنگ دشمن است. این سرباز اگر تا آخرین قطرهی خون نجنگد چه کند؟
حماسۀ حسینی، مرتضی مطهری، جلد ۲، صفحه ۲۶۳ الکترونیکی و چاپی، برداشت آزاد
+نوشته شده در جمعه ۴ فروردین ۱۳۹۱ ساعت ۱۲:۲۲ ق.ظ توسط اشرفی
جناب ام البنين، چهار پسر از امام علی (ع) دارد. نوشتهاند امام علی (ع) مخصوصا به برادرش عقيل که نسّابه است توصيه میكند زنی برای من انتخاب كن كه ولدتها الفُحوله؛ از شجاعزادگان باشد لتلد لی ولدأ شجاعا؛ میخواهم از او فرزند شجاع بهدنيا بيايد. البته در متن تاريخ ندارد كه امام گفته باشد هدف من چيست. اما آنها كه به روشنبينی علی معترف و مؤمناند، میگويند امام آخر كار را پيشبينی میكرد. عقيل، ام البنين را انتخاب میكند. از این زن چهار پسر به دنیا میآید كه ارشدشان وجود مقدّس ابا الفضل العباس است.
حماسۀ حسینی، مرتضی مطهری، جلد ۱، صفحه ۲۵۶، برداشت آزاد [
اینجا]
حماسۀ حسینی، مرتضی مطهری، جلد ۲، صفحه ۸۷، برداشت آزاد [
اینجا]
ابصارالعین فی انصارالحسین، شیخ محمد سماوی، صفحه ۵۶، برداشت آزاد [
اینجا]
هرچه مادر هست قربان چنین نامادری
جای زهرا، بعد زهرا، مثل زهرا مادری
اخزم طایینقش مادر باسواد در تربیت فرزند
+نوشته شده در جمعه ۲۶ فروردین ۱۳۹۰ ساعت ۶:۳۴ ب.ظ توسط اشرفی
در شام نماز جمعه است ناچار خود يزيد بايد شركت كند در نماز جمعه خطيب بايد اول دو خطابه بخواند بعد نماز شروع میشود. اصلاً اين دو خطابه بجای دو ركعتی است كه از نماز ظهر در روز جمعه اسقاط، و نماز جمعه تبديل به دو ركعت میشود. اول آن خطيبی كه به اصطلاح دستوری بود رفت و هر چه قبلا به او گفته بودند گفت. تجليل فراوان از يزيد و معاويه كرد هر صفت خوبی در دنيا بود برای اينها ذكر كرد و بعد شروع كرد به سب و دشنام دادن علی (ع) و امام حسين به عنوان اينكه اينها العياذ بالله از دين خدا خارج شدند چنين كردند، چنان كردند. زين العابدين از پای منبر نهيب زد:
اَیُّهَا الْخاطِبُ! لَقَدِ اشْتَرَیْتَ مَرْضاهَ الَْمخْلُوقِ بِسَخَطِ الْخالِقِ
بعد خطاب كرد به يزيد كه آيا به من اجازه میدهی از اين چوبها بالا بروم؟ نفرمود منبر! در مجلس يزيد، نمیگويد يا اميرالمؤمنين، يا ايها الخليفه! يا حتی به كنيه هم نمیگويد يا اباخالد، میگويد يا يزيد! يزيد اجازه نداد. آنهایی كه اطراف بودند گفتند علی بن حسين، حجازی است و سخن مردم حجاز شيرين است برای اينكه به اصطلاح سخنرانيش را ببينند گفتند اجازه بدهيد مانعی ندارد. ولی يزيد امتناع كرد پسرش آمد و به او گفت پدر جان اجازه بدهيد، ما میخو اهيم ببينيم اين جوان حجازی چگونه سخنرانی میكند. گفت من از اينها میترسم. اينقدر فشار آوردند تا مجبور شد، يعنی ديد ديگر بيش از اين، اظهار عجز و ترس است، اجازه داد. زين العابدين كه در آن وقت از يك طرف بيمار بود از طرف ديگر اسير، و با آن غل و زنجير تا شام آمده بود، وقتی بالای منبر رفت، چه كرد؟! چه ولولهای ايجاد كرد؟! يزيد دست و پايش را گم كرد گفت الان مردم میريزند و مرا میكشند. دست به حيلهای زد ظهر بود يك دفعه به مؤذن گفت اذان، وقت نماز دير میشود. صدای مؤذن بلند شد زين العابدين خاموش شد مؤذن گفت الله اكبر، الله اكبر، امام حكايت كرد «الله اكبر، الله اكبر» مؤذن گفت اشهد ان لااله الاالله، اشهد ان لااله الا الله، باز امام حكايت كرد تا رسيد به شهادت به رسالت پيغمبر اكرم؛ تا به اينجا رسيد، زين العابدين فرياد زد مؤذن! سكوت كن! رو كرد به يزيد و فرمود يزيد! اين كه اينجا اسمش برده میشود و گواهی به رسالت او میدهيد كيست؟ ايها الناس! ما را كه به اسارت آوردهايد، كيستيم؟ پدر مرا كه شهيد كرديد كه بود؟ و اين كيست كه شما به رسالت او شهادت میدهيد؟ تا آن وقت اصلا مردم درست آگاه نبودند كه چه كردهاند. شما میشنويد كه يزيد بعدها اهل بيت پيغمبر را از آن خرابه بيرون آورد و بعد دستور داد كه آنها را با احترام ببرند. نعمان بن بشير را كه آدم نرمتر و ملايمتری بود، ملازم قرار داد و گفت حداكثر مهربانی را با اينها از شام تا مدينه بكن! اين برای چه بود؟ آيا يزيد نجيب شده بود؟ روحيه يزيد فرق كرد؟ ابدا؛ دنيا و محيط يزيد عوض شد. شما میشنويد كه يزيد بعد ديگر پسر زياد را لعنت میكرد، هی میگفت تمام، گناه او بود. اصلا منكر شد؛ كه من چنين دستوری ندادم، ابن زياد از پيش خود چنين كاری كرد. چرا؟ چون زين العابدين و زينب اوضاع و احوال را برگرداندند.
حماسۀ حسینی، مرتضی مطهری، جلد ۲، صفحه ۲۰۲، برداشت آزاد
+نوشته شده در جمعه ۲۶ فروردین ۱۳۹۰ ساعت ۱۲:۱۶ ب.ظ توسط اشرفی
آخرين پيش بينی امام حسين(ع) اين بود که يزيد آن دو سه سال بعد را با يك نكبتی حكومت میكند و بعد میميرد. پسرش معاويه بن یزید بعد از چهل روز رفت بالای منبر و گفت ايها الناس! جد من معاويه با علی بن ابی طالب جنگيد و حق با علی بود نه با جد من، پدرم يزيد با حسين بن علی جنگيد و حق با حسين بود و من از اين پدر بيزاری میجويم. من خودم را شايسته خلافت نمیدانم و برای اينكه مثل گناهانی كه جد و پدرم مرتكب شدند، مرتكب نشوم اعلان میكنم كه از خلافت كناره گيری میكنم و كنار رفت.
حماسۀ حسینی، مرتضی مطهری، جلد ۲، صفحه ۸۶، برداشت آزاد
+نوشته شده در جمعه ۲۶ فروردین ۱۳۹۰ ساعت ۱۱:۴۰ ق.ظ توسط اشرفی
عثمان بن زياد برادر عبیدالله بن زیاد است. گفت برادر! دلم میخواست تمام اولاد زياد به فقر و ذلت و نكبت و بدبختی دچار میشدند ولی چنين جنايتی در خاندان ما پيدا نمی شد.
مرجانه مادر ابن زیاد است گفت پسرم! اين كار را كردی ولی بدان كه ديگر بويی از بهشت به مشامت نخواهد رسيد.
يحيی بن حكم برادر مروان حکم است. در مجلس يزيد به عنوان يك معترض از جا بلند شد گفت سبحان الله! اولاد سميه (يعنی اولاد مادر زياد) دختران سميه بايد محترم باشند، ولی آل پيغمبر را تو به اين وضع در اين مجلس حاضر كرده ای؟!
هند زن يزيد هم از درون خانۀ يزيد حركت كرد و به عنوان يك معترض به وضع موجود به سوی او آمد يزيد مجبور شد تكذيب بكند بگويد اصلا من راضی به اين كار نبودم، اين كار را من نكردم، عبيدالله زياد كرد.
حماسۀ حسینی، مرتضی مطهری، جلد ۲، صفحه ۸۶، برداشت آزاد
+نوشته شده در جمعه ۲۶ فروردین ۱۳۹۰ ساعت ۱۱:۳۱ ق.ظ توسط اشرفی
در عاشورا هم فرمود كه اينها مرا خواهند كشت اما من امروز به شما میگويم كه بعد از كشتن من اينها ديگر نخواهند توانست به حكومت خودشان ادامه دهند. آل ابو سفيان كه خيلی زود رفتند، بلكه آل اميه نتوانستند به حكومت خود ادامه دهند چرا كه بعد، بنی العباس بر همين اساس آمدند و خلافت را از آنها تصاحب كردند و پانصد سال خلافت كردند و حكومت بنی اميه بعد از قضيه كربلا دائما متزلزل بود.
حماسۀ حسینی، مرتضی مطهری، جلد ۲، صفحه ۸۵، برداشت آزاد
+نوشته شده در جمعه ۲۶ فروردین ۱۳۹۰ ساعت ۱۱:۲۸ ق.ظ توسط اشرفی
حسين بن علی در مدينه قيام میكند، میرود مكه. بعد آن جريانها پيش میآيد تا شهيد میشود. تازه عامۀ مردم مدينه چشمهايشان را میمالند كه چرا حسين بن علی شهيد شد؟ برويم شام مركز خلافت تا ببينيم قضيه از چه قرار بوده؟ يك هيئت هفت هشت نفری را مأمور اين كار میكنند. میروند به شام مدتی در آنجا میمانند، تحقيق میكنند، حتی با خليفه ملاقات میكنند، اوضاع و احوال را كاملأ میبينند و بر میگردند. وقتی مردم از آنها میپرسند قضيه از چه قرار بود؟ میگويند نپرسيد این مدتی که ما در شام بوديم، میترسيديم از آسمان سنگ ببارد و ما هم از بين برويم. پرسیدند مگر چه قضيهای بود؟ گفتند همين قدر به شما بگوييم كه یزید علنأ شراب مینوشد، علنأ سگ بازی میكند، يوز بازی میكند، هر فسقی را انجام میدهد. تازه آن حرفی كه اباعبدالله(ع) گفت« و علی الاسلام السلام اذ قد بليت الامه براع مثل يزيد» را میفهمند.
حماسۀ حسینی، مرتضی مطهری، جلد ۲، صفحه۸۴، برداشت آزاد
+نوشته شده در جمعه ۲۶ فروردین ۱۳۹۰ ساعت ۱۱:۲۲ ق.ظ توسط اشرفی
ابالفضل العباس حدود ۲۳ سال از سیدالشهدا كوچكتر بود. اباعبدالله ۵۷ سال داشتند و عباس يك مرد جوان ۳۴ ساله بود. ابا عبدالله از نظر سنی و تربيتی به منزلۀ پدر اباالفضل به شمار میرفت، آنوقت به او میگويد برادر جان بنفسی انت! چهرهاش آنقدر زيبا بود كه كان يدعی بقمر بنیهاشم! اندامش به قدری رسا بود كه نوشتهاند و كان يركب الفرس المطهم و رجلاه يخطان فی الارض! وقتی سوار اسب تنومندی میشد، با انگشت پايش زمين را خراش میداد. حالا گيرم به قول مرحوم آقا شيخ محمد باقر بيرجندی يك مقدار مبالغه باشد. وقتی كه حسين(ع) بالای سر او میآيد، میبيند دست در بدن او نيست، مغز سرش با يك عمود آهنين كوبيده شده و به چشم او تير وارد شده است. بی جهت نيست كه گفتهاند« لما قتل العباس بان الانكسار فی وجه الحسين» حضرت فرمود « الان انقطع ظهری و قلت حيلتی»
حماسۀ حسینی، مرتضی مطهری، جلد ۲، صفحه ۱۱۷، برداشت آزاد
+نوشته شده در جمعه ۲۶ فروردین ۱۳۹۰ ساعت ۱۱:۱ ق.ظ توسط اشرفی
اگر امام حسین قبلا آن غربالها و اعلام خطرها را نكرده بود، يك وقت میديدی نيمی از جمعيت میرفتند و بعد هم عليه امام تبليغ میكردند. چون آن كسی كه میرود، نمیگويد من ضعيف الايمانم، نمیگوید من ترسيدم، بلكه برای خود توجيهی درست میكند، دروغی میسازد و ادعا میكند كه ما اگر تشخيص میداديم راه حق همين است، رضای خدا در اين است، اين كار را میكرديم.
حماسۀ حسینی، مرتضی مطهری، جلد ۲، صفحه ۱۱۲، برداشت آزاد [
اینجا]
و قال الذین کفروا للذین آمنوا
+نوشته شده در جمعه ۲۶ فروردین ۱۳۹۰ ساعت ۱۰:۴۶ ق.ظ توسط اشرفی
ايامی كه اباعبدالله عليهالسلام به طرف كربلا میآمد، همۀ خانوادهاش همراهش بودند. همين طور كه حركت میكردند اباعبدالله عليه السلام خوابشان گرفت و همانطور سواره سر روی قربوس زين گذاشت. طولی نكشيد كه سر را بلند كرد و فرمود: «انا لله و انا اليه راجعون» تا اين جمله را گفت و به اصطلاح كلمه استرجاع را به زبان آورد، همه به يكديگر گفتند اين جمله برای چه بود؟ آيا خبر تازهای است؟ فرزند عزيزش، همان كسی كه اباعبدالله عليه السلام او را بسيار دوست میداشت و اين را اظهار میكرد، و علاوه بر همه مشخصاتی كه فرزند را برای پدر محبوب میكند، خصوصيتی باعث محبوبيت بيشتر او میشد و آن، شباهت كامل بود كه به پيغمبر اكرم(ص) داشت، حال چقدر انسان ناراحت میشود كه چنين فرزندی در معرض خطر قرار گيرد! يعنی علی اكبر جلو میآيد و عرض میكند: «يا ابتا لم استرجعت»؟ چرا انالله و انا اليه راجعون گفتی؟ فرمود: در عالم خواب صدای هاتفی به گوشم رسيد كه گفت: « القوم يسيرون والموت تسير بهم». اين قافله دارد حركت میكند ولی مرگ است كه اين قافله را حركت میدهد. اينطور از صدای هاتف فهميدم كه سرنوشت ما مرگ است، ما داريم به سوی سرنوشت قطعی مرگ میرويم. علی اكبر سخنی میگويد درست نظير همان حرفی كه اسماعيل(ع) به ابراهيم(ع) میگويد گفت: پدر جان ! «او لسنا علی الحق»؟ مگر نه اينست كه ما بر حقيم؟ چرا فرزند عزيزم. وقتی مطلب از اين قرار است، ما به سوی هر سرنوشتی كه میرويم، برويم. به سوی سرنوشت مرگ يا حيات، تفاوتی نمیكند. اباعبدالله عليه السلام به وجد آمد، مسرور شد و شگفت. اين امر را انسان از اين دعايش میفهمد كه فرمود : من قادر نيستم پاداشی را كه شايسته پسری چون تو باشد ، بدهم . از خدا میخواهم : خدايا! تو آن پاداشی را كه شايسته اين فرزند است، به جای من بده «جزاك الله عنی خير الجزاء». به چنين فرزندی، چقدر پدر میخواهد در موقع مناسبی خدمتی بكند، پاداشی بدهد؟ حالا در نظر بياوريد بعد از ظهر عاشورا است. همين جوان در جلوی همين پدر رفته است به ميدان و شهامتها و شجاعتها كرده است، مردها افكنده است، ضربتها زده و ضربتها خورده است. در حالی كه زبانش مثل چوب خشك شده است، از ميدان بر میگردد. در چنين شرايطی ... و من نمیدانم شايد آن جملهای كه آنروز پدر به او گفت، يادش بود میآيد از پدر تمنايی میكند : «يا ابه ! العطش قد قتلنی، و ثقل الحديد اجهدنی فهل الی شربه من الماء سبيل»؟ پدر جان! عطش و تشنگی دارد مرا میكشد ، سنگينی اين اسلحه مرا سخت به زحمت انداخته است. آيا ممكن است شربت آبی به حلق من برسد تا نيرو بگيرم و برگردم و جهاد كنم؟ جوابی كه حسين(ع) به چنين فرزند رشيدی میدهد ، اينست: فرزند عزيزم! اميدوارم هر چه زودتر به فيض شهادت نائل شوی و از دست جدت سيراب شوی...
حماسه حسینی، مرتضی مطهری، جلد ۲، صفحه ۵۸، برداشت آزاد [
لهوف]
+نوشته شده در جمعه ۲۶ فروردین ۱۳۹۰ ساعت ۱۰:۲۸ ق.ظ توسط اشرفی
بعد از آن كه همه وفاداريشان را اعلام كردند، اباعبدالله سخن خودش را عوض كرد. پرده ديگری از حقايق را به آنها نشان داد. فرمود پس حالا من حقيقت را به شما بگويم بدانيد فردا تمام ما شهيد خواهيم شد يك نفر از ما كه در اينجا هستيم زنده نخواهد ماند. همه گفتند خدا را شكر می كنيم كه چنين شهادتی و چنين موهبتی را نصيب ما كرد. اين طفل سيزده ساله در كنار مجلس نشسته است. وقتی كه اباعبد الله اين مژده را میدهد كه فردا همه شهيد می شوند، او با خود فكر می كند كه شايد مقصود، مردان بزرگ باشد و ما بچه ها مشمول نباشيم. يك بچه سيزده ساله حق دارد چنين فكر كند. نگران است، مضطرب است. يكمرتبه سر را جلو آورد و عرض كرد يا عما! و انا فيمن يقتل؟ آيا من هم فردا كشته خواهم شد يا كشته نمی شوم؟ حسين بن علی نگاه رقت آلودی كرد. فرمود پسر برادر! من اول از تو سوالی می كنم، سوال مرا جواب بده بعد به سوال تو پاسخ میدهم. عرض كرد عموجان بفرمائيد! فرمود مرگ در ذائقه تو چه طعمی دارد؟ فورا گفت عمو جان! احلی من العسل. يعنی من كه میپرسم برای اين است كه میترسم فردا اين موهبت شامل حال من نشود. فرمود بله فرزند برادر! تو هم فردا شهيد خواهی شد اما بعد از آنكه مبتلا به يك بلای بسيار سخت و يك درد بسيار شديد میشوی. اباعبدالله توضيح نداد كه اين بلا چيست اما روز عاشورا روشن كرد كه مقصود اباعبدالله چه بود لذا روز عاشورا پس از آنكه با اصرار زياد اجازه رفتن به ميدان را گرفت، از آنجا كه بچه است، زرهی متناسب با اندام او وجود ندارد، كلاه خود مناسب با سر او وجود ندارد، اسلحه و چكمه مناسب با اندام او وجود ندارد، عمامهای به سر گذاشت كانه فلقه القمر دشمن گفت مثل يك پاره ماه است.
بر فرس تندرو هر كه تو را ديد گفت/برگ گل سرخ را باد كجا می برد؟راوی گفت ديدم بند يكی از كفشهايش باز است و يادم نمی رود كه پای چپش هم بود. از اينجا معلوم می شود چكمه پايش نبوده است. امام با نگرانی بر در خيمه ايستاده، اسبش آماده است، لجام اسب را در دست دارد، مثل اينكه انتظار می كشد، ناگهان فرياد يا عما در فضا پيچيد، عمو جان من هم رفتم، مرا درياب. مورخين نوشته اند حسين مثل باز شكاری به سوی قاسم حركت كرد. كسی نفهميد با چه سرعتی بر روی اسب پريد و با چه سرعتی به سوی قاسم حركت كرد. حدود دويست نفر از لشکریان دشمن بعد از اين كه جناب قاسم روی زمين افتاد، دور بدن اين طفل را گرفتند برای اينكه يكی از آنها سرش را از بدن جدا كند. يك مرتبه متوجه شدند كه حسين به سرعت می آيد، مثل گله روباهی كه شير را می بيند فرار كردند، و همان فردی كه برای بريدن سر قاسم پايين آمده بود، در زير دست و پای اسب های خودشان لگدمال و به درك واصل شد. آنقدر گرد و غبار بلند شده بود كه كسی نفهميد قضيه از چه قرار شد. دوست و دشمن از اطراف نگران هستند. فاذن جلس الغبره تا غبارها نشست، ديدند حسين بر بالين قاسم نشسته و سر او را به دامن گرفته است. فرياد مردانه حسين را شنيدند كه گفت : « عزيز علی عمك ان تدعوه فلا يجيبك او يجيبك فلا ينفعك » فرزند برادر! چقدر بر عموی تو ناگوار است كه فرياد كنی و عمو جان بگويی و نتوانم به بالين تو بيايم و يا وقتی كه به بالين تو می آيم كاری از دستم برنيايد. راوی گفت در حالی كه سر جناب قاسم به دامن حسين است از شدت درد پاشنه پا را محكم به زمين می كوبد. در همين حال فشهق شهقه فمات فريادی كشيد و جان به جان آفرين تسليم كرد. يك وقت ديدند اباعبدالله بدن قاسم را بلند كرد و بغل گرفت و به خيمه گاه می آورد.
مرتضی مطهری، حماسۀ حسینی، جلد ۲، صفحه ۱۴۶، برداشت آزادنبینی جایی که برخاست گرد/ نبیند نظر گرچه بیناست مرد
[سعدی]
+نوشته شده در جمعه ۲۶ فروردین ۱۳۹۰ ساعت ۷:۳۵ ق.ظ توسط اشرفی
در آن شب است كه آن خطابۀ غرا را برای اصحاب و اهل بيتش می خواند. در آن شب است كه همه آنها را مرخص می كند اصحاب من! اهل بيت من! من اصحابی از اصحاب خودم بهتر و اهل بيتی از اهل بيت خودم بهتر سراغ ندارم. از همه شما تشكر می كنم، از همه شما ممنونم. ولی بدانيد اينها فقط مرا می خواهند، جز من با كسی كاری ندارند، بيعتی اگر با من كرديد، برداشتم. همه آزاديد. هر كس می خواهد برود، برود. به اصحابش گفت هر كدام از شما می توانيد دست يكی از اهل بيت مرا بگيريد و با خودتان ببريد. ولی اصحاب حسين غربال شده بودند. نوشته اند همه يكصدا گفتند اين چه سخنی است كه شما به ما می گوئيد؟ ما برويم و شما را تنها بگذاريم؟ ما يك جان بيشتر نداريم كه فدا كنيم، ای كاش خدا هزار جان پی در پی به ما می داد، كشته می شديم و دوباره زنده می شديم، هزار جان در راه تو فدا می كرديم، يك جان كه قابل نيست. جان ناقابل من قابل قربان تو نيست. نوشته اند بداهم بذلك اخوه ابوالفضل العباس اول كسی كه اين سخن را به زبان آورد برادر رشيدش ابوالفضل العباس بود.
حماسۀ حسینی، مرتضی مطهری، جلد ۲، صفحه ۱۴۵، برداشت آزاد
+نوشته شده در جمعه ۲۶ فروردین ۱۳۹۰ ساعت ۷:۲۵ ق.ظ توسط اشرفی
دو حادثه در اين شب پيش آمده كه زينب را خيلی منقلب كرده است. يكی در عصر تاسوعاست و ديگر در شب عاشورا. در اين شب اباعبدالله برنامه خيلی مفصلی دارد. يكی ازبرنامه ها اين است كه به كمك اصحابش اسلحه را برای فردا آماده می كنند. مردی است به نام جون یا (هون)، آزاد شده ابوذر غفاری است. متخصص در كار اسلحه سازی بود. خيمه ای به سلاحها اختصاص داشت، و اين مرد در آن خيمه مشغول آماده كردن سلاحها بود اباعبدالله آمده بود از او سركشی بكند. اتفاقاً اين خيمه مجاور است با خيمه زين العابدين كه بيمار بودند و زينب سلام الله عليها از او پرستاری می كرد. اين دو خيمه نزديك يكديگر است و اباعبدالله دستور داده بود چادرها را در آن شب نزديك به همديگر بر پا كنند، به طوری كه طنابها داخل يكديگر بود، به دليلی كه بعد عرض می كنم. راوی اين حديث، زين العابدين است، می گويد عمه ام زينب مشغول پرستاری بود. پدرم آمده بود در چادر اسلحه و نگاه می كرد ببيند اين مرد اسلحه ساز چه می كند. من يك وقت ديدم پدرم دارد با خودش شعری را زمزمه می كند، دو سه بار هم تكرار كرد:
يا دَهرُ أُفٍّ لَكَ مِن خَلِيلِ/كَم لَكَ بِالْإِشْرَاقِ وَ الْأَصِيلِ
مِن صَاحِبٍ أَو طَالِبٍ قَتِيلِ/وَ الدَّهرُ لَا يَقنَعُ بِالبَدِيلِ
وَ إِنَّمَا الأَمْرُ إلَى الجَلِيلِ/وَ كُلُّ حَيٍّ سَالِكٌ سَبِيلِی
زين العابدين می گويد من می شنوم، عمه ام زينب هم می شنود. سكوت معنی دار و مرموزی ميان من و عمه ام برقرار شده است. دل مرا عقده گرفته است، به خاطر عمه ام زينب نمی گريم، عمه ام زينب دلش پر از عقده است، به خاطر اين كه من بيمارم نمی گريد. هر دو در مقابل اين هجوم گريه مقاومت می كنيم. ولی آخر زينب يك مرتبه بغضش تركيد. زن است، رقيق القلب است. شروع كرد بلند بلند گريستن، فرياد كردن، ناله كردن كه ای كاش چنين روزی را نمی ديدم، ای كاش جهان ويران می شد و زينب چنين ساعتی را نمی ديد. با اين حال خودش را خدمت اباعبدالله (ع) رساند. اباعبدالله آمد نزد زينب، سر او را به دامن گرفت، او را نصيحت و موعظه كرد يا اُخَيَّةُ لا يُذهِبَنَّ حِلمَكِ الشَّيطانُ خواهر جان! مراقب باش شيطان ترا بی صبر نكند، حلم را از تو نربايد. اين ها چيست كه می گويی؟ ای كاش روزگار خراب بشود يعنی چه ؟ چرا روزگار خراب بشود؟ مردن حق است، شهادت حق است، شهادت افتخار ماست. جدم پيغمبر از من بهتر بود، پدرم علی، مادرم زهرا، برادرم حسن، همه اين ها از من بهتر بودند. همه اين ها رفتند، من هم می روم. تو بايد مواظب باشی بعد از من اين قافله را سرپرستی كنی، اطفال مرا سرپرستی كنی. زينب در حالی كه می گريست، با صدای نازكی گفت برادر جان! همۀ اينها درست، ولی هر كدام از آنها كه رفتند، من چند نفر و حداقل يك نفر را داشتم كه دلم به او خوش بود . آخرين كسی كه از ما رفت ، برادر ما حسن بود. دل من تنها به تو خوش بود. برادر! اگر تو از دست زينب بروی، دل زينب در اين دنيا به چه كسی خوش باشد ؟
مرتضی مطهری، حماسۀ حسینی، جلد ۲، صفحه ۱۴۲، برداشت آزاد
+نوشته شده در جمعه ۲۶ فروردین ۱۳۹۰ ساعت ۷:۲۲ ق.ظ توسط اشرفی
در عصر تاسوعا بعد از آن كه اباعبدالله جريان خواب را به زينب فرمود، برادر رشيدش ابوالفضل را صدا كرد؛ برادر جان! فوراً با چند نفر برو در مقابل اينها بگو خبر تازه چيست؟ اگر هم میخواهند با ما بجنگند وقت غروب كه طبق قانون جنگی وقت جنگ نيست. معمولاً اهل حرب صبح تا غروب میجنگند، شب كه میشود به خرگاهها و مراکز خودشان میروند. ابوالفضل با چند نفر از كبار اصحاب زهير بن القين، حبيب بن مظاهر میرود و در مقابلشان میايستد و میگويد: من از طرف برادرم پيام آوردهام تا از شما بپرسم مگر خبر تازهای است؟ عمر سعد میگويد: بله؛ خبر تازه است. امر امير عبيدالله زياد است كه برادر تو فوراً يا بايد تسليم بلاشرط بشود و يا با او بجنگيم. اباعبدالله فرمود: ما كه اهل تسليم نيستيم، میجنگيم، تا آخرين قطرۀ خون هم میجنگیم، فقط از آنها يك تقاضا كن و آن اين است كه قضيه را به فردا موكول كنند. بعد برای اينكه توهمی پيش نيايد كه حسين يك شب را غنيمت میداند كه زنده بماند، و برای اينكه بفهماند كه زندگی برايش غنيمت ندارد، چند ساعت بودن ارزش ندارد بلكه او چيز ديگری میخواهد، فرمود خدا خودش میداند كه من اين مهلت را به اين جهت میخواهم كه امشب را به عنوان شب آخر عمرم، با خدا راز و نياز كنم، مناجات و عبادت كنم، قرآن بخوانم. ابوالفضل سلام الله عليه رفت. آنها نمیخواستند بپذيرند ولی بعد در ميان خودشان اختلاف افتاد. يكی از آنها گفت شما خيلی مردم بی حيايی هستيد چون ما با كفار كه میجنگيديم اگر چنين مهلتی میخواستند به آنها میداديم چطور ما خاندان پيغمبر خودمان را چنين مهلتی ندهيم؟ عمر سعد مجبور شد فرمان ابن زياد را زير پا بگذارد تا ميان لشكر خودش اختلاف نيفتد. آن شب را اباعبدالله با وضع فوق العادهای با وضع روشنی با وضع پر از هيجانی با وضع پر از نورانيتی بهسر برد. راست گفتهاند آنان كه آن شب را شب معراج حسين خواندهاند.
مرتضی مطهری، حماسه حسینی، جلد ۲، صفحه ۱۴۳، برداشت آزاد [
اینجا]
الارشاد، شیخ مفید، جلد ۲، صفحه ۹۰، برداشت آزاد [
اینجا]
+نوشته شده در جمعه ۲۶ فروردین ۱۳۹۰ ساعت ۷:۱۷ ق.ظ توسط اشرفی
نزديك غروب تاسوعاست، حسين بن علی در بيرون يكی از خيمه ها نشسته است در حالی كه زانوها را بلند كرده و دستها را روی زانو گذاشته است و سر را روی دستها، و خوابش برده است. در همين حال عمر سعد تا اين فرمان را خواند و تصميم گرفت، فرياد كشيد يا خيل الله! اركبی و بالجنه ابشری. مغالطه و حقه بازی و رياكاری را ببينيد! لشكر خدا سوار شويد! من شما را به بهشت بشارت می دهم. نوشته اند اين سی هزار لشكر در حالی كه دور تا دور خيمه های حسين را گرفته بودند، مثل دريايی كه به خروش آيد به خروش و جنبش آمد، طوفان كرد. يك مرتبه صدای فرياد اسب ها، انسان ها و به هم خوردن اسلحهها در صحرا پيچيد. زينب سلام الله عليها در داخل يكی از خيمه هاست، ظاهرا دارد زين العابدين را پرستاری میكند. صدا را از بيرون شنيد. فورا بيرون آمد ديد لشكر دشمن است كه دارد حلقه محاصره را تنگ تر میكند. آمد دست زد به شانۀ اباعبدالله، برادر! بلندشو، نمیبينی؟ نمیشنوی؟ ببين چه خبر است. حسين سر را بلند میكند و بدون اينكه توجهی به اين لشكر بكند، میگويد من الان در عالم رويا جدم را ديدم، به من بشارت و نويد داد، گفت حسينم تو عن قريب به من ملحق میشوی. خدا میداند در اين حال در دل زينب سلام الله عليها چه گذشت.
حماسۀ حسینی، مرتضی مطهری، جلد ۲، صفحه ۱۰۴، برداشت آزاد
+نوشته شده در جمعه ۲۶ فروردین ۱۳۹۰ ساعت ۷:۱۵ ق.ظ توسط اشرفی
فوراً نامه ای به عمر سعد نوشت كه ما تو را نفرستاده بوديم بروی آنجا نصايح پدرانه برای ما بنويسی. تو مأموری، سربازی، بايد انضباط داشته باشی، هر چه من به تو فرمان می دهم، بايد بی چون و چرا اجرا كنی. اگر نمی خواهی برو كنار، ما كس ديگری را مأمور اين كار خواهيم كرد. نامه را داد به شمر بن ذی الجوشن، گفت اين را به دستش بده. ضمن نامه، فرمان محرمانه ای نوشت و داد به دست شمر، گفت اگر عمر سعد از جنگيدن با حسين امتناع كرد، به موجب اين فرمان و ابلاغ، گردنش را میزنی، سرش را برای من میفرستی و امارت لشكر با خودت باشد. نوشته اند عصر تاسوعا بود كه اين نامه به وسيلۀ شمر بن ذی الجوشن به كربلا رسيد. روز تاسوعا برای اهل بيت پيغمبر، روزی خيلی غمناكی بوده است. امام صادق فرمود «ان تاسوعا يوم حوصر فيه الحسين» تاسوعا روزی است كه در آن، حسين در محاصره سختی قرار گرفت. روزی است كه برای لشكريان عمر سعد كمك های فراوان رسيد، ولی برای اهل بيت پيغمبر كمكی نرسيد. عصر روز تاسوعاست كه اين لعين ازل و ابد به كربلا می رسد. ابتدا آن نامۀ علنی را به عمر سعد می دهد، منتظر، و آرزو می كند كه او بگويد خير من با حسين نمی جنگم، تا به موجب آن فرمان، گردن عمر سعد را بزند و خودش فرمانده لشكر بشود. ولی بر خلاف انتظار او عمر سعد نگاهی به او كرد و گفت حدس من اين است كه نامۀ من در پسر زياد موثر می افتاد و تو حضور داشتی و مانع شدی. گفت حالا هر چه هست نتيجه را بگو! میجنگی يا كنار می روی؟ گفت نه به خدا قسم می جنگم، آن چنان كه سرها و دست ها به آسمان پرتاب شود. گفت تكليف من چيست؟ عمر سعد میدانست كه اين هم نزد عبيدالله زياد مقامی دارد هم سنخاند، هر چه كه شقی تر و قسی القلب تر بودند مقرّب تر بودند گفت تو هم فرمانده پياده باش.
حماسۀ حسینی، مرتضی مطهری، جلد ۲، صفحه ۱۳۹، برداشت آزاد
+نوشته شده در جمعه ۲۶ فروردین ۱۳۹۰ ساعت ۷:۱۲ ق.ظ توسط اشرفی
يكی از آنها شمر بن ذی الجوشن بود. از جا بلند شد و گفت امير! داری اشتباه می كنی. امروز حسين در چنگال تو گرفتار است، اگر از اين غائله نجات پيدا كند دیگر بر او دست نخواهی يافت مگر نمیدانی شيعيان پدرش در اين كشور اسلامی كم نيستند، زيادند ؟ منحصر به مردم كوفه نيستند. از كجا كه شيعيان، از اطراف و اكناف جمع نشوند؟ و اگر جمع شدند تو از عهدۀ حسين بر نمی آيی. نوشته اند مثل آدمی كه خواب باشد، يكدفعه بيدار شد، گفت راست گفتی، بعد اين شعر را خواند:
ألآنَ قَد عَلِقَتْ مَخَالبنَا بِهِ/ يَرْجُو النَّجَاةَ وَلاَتَ حِيْنَ مَنَاصِ
آنگاه بر عمر سعد خشم گرفت و گفت نزديك بود ما را اغفال كند.
حماسۀ حسینی، مرتضی مطهری، جلد ۲، صفحه ۱۳۸، برداشت آزاد
+نوشته شده در جمعه ۲۶ فروردین ۱۳۹۰ ساعت ۷:۶ ق.ظ توسط اشرفی
در كربلا كوشش می كرد خدا و خرما را با همديگر جمع كند، كوشش میكرد بلكه بتواند به شكلی به اصطلاح صلح برقرار كند، يعنی خودش را از كشتن حسين بن علی معاف كند، لااقل خودش را نجات بدهد، بعد هر چه شد، شد. دو سه جلسه با اباعبدالله مذاكره كرد. به قول طبری چون در اين مذاكرات، فقط اين دو نفر شركت كردهاند از متن مذاكرات اطلاع درستی در دست نيست. فقط آن مقداری در دست است كه بعدها خود عمر سعد نقل كرده است يا ما از زبان ائمه اطهار اطلاعاتی در اين زمينه داريم. خيلی كوشش میكرد بلكه كاری بكند و حتی نوشتهاند گاهی هم دروغهايی جعل میكرد كه غائله بخوابد. آخرين نامهاش كه برای عبيدالله زياد آمده، عدهای دور و بر مجلس نشسته بودند. عبيدالله اندكی به فكر فرو رفت، گفت شايد بشود اين قضيه را با مسالمت حل كرد. ولی آن بادنجان دو رقاب چينها، كاسههای داغتر از آش كه هميشه هستند، مانع شدند. یکی از آن ها شمر بن ذی الجوشن بود.
حماسۀ حسینی، مرتضی مطهری، جلد ۲، صفحه۱۳۷، برداشت آزاد [
اینجا]
+نوشته شده در جمعه ۲۶ فروردین ۱۳۹۰ ساعت ۷:۴ ق.ظ توسط اشرفی
اين مرد طماع كه خودش طمع خودش را بروز داد، مردی كه فهميده بود و به هيچ وجه نمی خواست زير اين بار برود، شروع كرد به التماس كردن از ابن زياد كه مرا معاف كن. او هم نقطه ضعف اين را می دانست. قبلا فرمانی برای او صادر كرده بود برای حكومت ری و گرگان. گفت فرمان مرا پس بده، می خواهی نروی نرو. او هم كه اسير اين حكومت بود و آرزوی چنين ملكی را داشت، گفت اجازه بده من بروم تأمّل كنم. با هر كس از كسان خود كه مشورت كرد ملامتش كردند گفتند مبادا چنين كاری بكنی. ولی در آخر طمع غالب شد و اين مرد قبولی خودش را اعلام كرد.
حماسۀ حسینی، مرتضی مطهری، جلد ۲، صفحه ۱۳۷، برداشت آزاد
+نوشته شده در جمعه ۲۶ فروردین ۱۳۹۰ ساعت ۶:۵۰ ق.ظ توسط اشرفی
پسر زياد تصميم گرفت آن كسی كه به او حكومت و امارت می دهد، فرماندهی اين لشكر را می دهد، پسر سعد باشد. در اين جهت به اصطلاح يك ملاحظۀ روانی را كرد، چون او پسر سعد وقاص بود و سعد وقاص گذشته از نقطه ضعفی كه از نظر تشيّع دارد به خاطر اينكه در دوره خلافت اميرالمومنين عزلت اختيار كرد، نه اين طرف آمد و نه آن طرف، در دوران غزوات اسلامی و در دوره پيغمبر اكرم افتخارات زيادی برای خود كسب كرده است و قهرأ در ميان مردم شهرت و معروفيّت و محبوبيتی داشت. او در نظر مردم آن سردار قهرمانی بود كه در غزوات اسلام فتوحات زيادی كرده است. پسر زياد، پسر او را انتخاب كرد تا از نظر روانی استفاده كند. يعنی اينطور به مردم بفهماند كه اين هم جنگی است در رديف آن جنگها. همانطور كه سعد وقاص با كفار میجنگيد، پسر سعد هم العياذ بالله با فرقهای كه از اسلام خارجند می جنگد.
حماسۀ حسینی، مرتضی مطهری، جلد ۲، صفحه ۱۳۶، برداشت آزاد
+نوشته شده در جمعه ۲۶ فروردین ۱۳۹۰ ساعت ۶:۴۹ ق.ظ توسط اشرفی
حرّ بعد از برخورد با اباعبدالله میخواست ايشان را به طرف كوفه ببرد امام امتناع كرد. حسين حاضر نبود تن به ذلت بدهد، چون او میخواست آقا را تحت الحفظ ببرد. فرمود ابدأ من نمیآيم. بالاخره پس از مذاكراتی قرار شد راهی را بگيرند كه نه منتهی به كوفه بشود و نه منتهی به مدينه، يعنی به اصطلاح جهت غرب را بگيرند، كه آمدند تا منتهی شد به سرزمين كربلا. روز دوم محرم اباعبدالله(ع) وارد كربلا شد. خيمه و خرگاه خود را با جمعيتی در حدود هفتاد و دو نفر به پا كرد. از آن طرف لشكر دشمن با هزار نفر در نقطه مقابل چادر زد پيك های دشمن دائما در رفت و آمد بودند روزهای بعد برای دشمن مدد آمد. مددها هزار نفر، سه هزار نفر و پنجهزار نفر بود تا روز ششم كه نوشتهاند حتی كملت ثلاثين، تا اينكه سی هزار نفر كامل شدند.
حماسۀ حسینی، مرتضی مطهری، جلد ۲، صفحه ۱۳۶، برداشت آزاد
+نوشته شده در جمعه ۲۶ فروردین ۱۳۹۰ ساعت ۶:۴۷ ق.ظ توسط اشرفی
والله و بالله ما در برابر فلسطین مسئولیم. و الله قضیهای که امروز دل پیغمبر اکرم را خون کرده است، فلسطین است. اگر امروز حسین بن علی بود، میگفت چه شعاری بدهید؟ آیا میگفت: شعار ذلّتآور نوجوان اکبر من بدهید؟ زینب مضطرم الوداع، الوداع بخوانید؟ اگر حسین بن علی بود، میگفت: شعار امروز تو باید فلسطین باشد. شمر هزار و سیصد سال پیش مرد؛ شمر امروز را بشناس؛ شمر امروز موشه دایان است.
مرتضی مطهری، حماسه حسینی، جلد دوم، صفحه ۱۶۸، برداشت آزاد [
اینجا]
نوجوان اکبر منآیا انتقام در زیارت عاشورا موضوعیت ندارد؟
+نوشته شده در جمعه ۲۶ فروردین ۱۳۹۰ ساعت ۶:۱۵ ق.ظ توسط اشرفی
امام گريبان مروان را گرفت، بعد از آن سه شب ديگر هم در مدينه ماند شبها سر قبر پیغمبر می رفت شب سوم دعا می كند می گريد خوابش می برد خوابی می بيند كه برای او حكم وحی را داشت فردای آن روز از مدینه بيرون آمد و از همان شاهراه به طرف مکه رفت عرض كردند «لو تنكبت الطريق الاعظم» بهتر است شما از شاهراه نرويد فرمود من دوست ندارم شكل يك آدم ياغی و فراری را به خود بگيرم.
حماسۀ حسینی، مرتضی مطهری، جلد ۲، صفحه ۲۵، برداشت آزاد
+نوشته شده در جمعه ۲۶ فروردین ۱۳۹۰ ساعت ۶:۱۱ ق.ظ توسط اشرفی
تا زمان معاویه يك طرز فكر اين بود كه خلافت فقط شايستۀ كسی است كه پیغمبر به امر خدا او را منصوب كرده باشد. و فكر ديگر اين بود كه مردم حق دارند خليفه ای برای خودشان انتخاب كنند. اين مسئله در ميان نبود كه يك خليفه تكليف مردم را برای خليفه بعدی معين كند. بعد از آنكه اصحاب امام حسن (ع) آن قدر سستی نشان دادند، امام حسن يك قرارداد موقت با معاویه امضاء می كند بر اين اساس که معاویه خودش هر مصيبتی برای دنيای اسلام هست، هست، بعد ديگر اختيار با مسلمين باشد. اما تصميم معاویه از همان روزهای اول اين بود كه نگذارد خلافت از خاندانش خارج شود.
حماسۀ حسینی، مرتضی مطهری، جلد ۲، صفحه ۱۶، برداشت آزاد
+نوشته شده در پنجشنبه ۲۵ فروردین ۱۳۹۰ ساعت ۱۱:۲۱ ب.ظ توسط اشرفی
عامل سوم امر به معروف و نهی از منكر بود از روز اول امام با این شعار از مدينه حركت كرد. مسئله اين نبود كه چون از من بيعت می خواهند و من نمی پذيرم، قيام می كنم، بلكه اين بود كه اگر بيعت هم نخواهند من به حكم وظيفه امر به معروف و نهی از منكر بايد قيام كنم. هنوز حدود دو ماه مانده بود كه مردم كوفه دعوت بكنند، روزهای اول بود و به دعوت مردم كوفه مربوط نيست. در عامل اول، امام حسين مدافع است. به او می گويند بيعت كن، می گويند نمی كنم، از خودش دفاع می كند. در عامل دوم، امام حسين متعاون است، او را به همكاری دعوت كرده اند، جواب مثبت داده است. در عامل سوم، امام حسين مهاجم است. در اينجا او هجوم كرده به حكومت وقت. به حسب اين عامل امام يك مرد انقلابی است.
حماسۀ حسینی، مرتضی مطهری، جلد ۲، صفحه ۲۷۴، برداشت آزاد
+نوشته شده در پنجشنبه ۲۵ فروردین ۱۳۹۰ ساعت ۱۰:۵۵ ب.ظ توسط اشرفی
از امام حسين دعوت می كنند كاری از ناحيه ديگران آغاز شده است، امام حسين بايد به دعوت آنها پاسخ مثبت بدهد اگر امام پيشنهاد ابن عباس را عمل می كرد و می رفت در كوهستانهای يمن زندگی می كرد كه لشكريان يزيد به او دست نمی يافتند، از عهده وظيفه اولش برآمده بود، چون بيعت می خواستند. اما اينجا مسئلۀ دعوت است، يك وظيفه جديد است، مسلمان ها حدود هجده هزار نامه با حدود صد هزار امضاء داده اند. امام از اول حركتش معلوم بود كه مردم كوفه را آماده نمی بيند، مردم سست عنصر و مرعوب شده ای می داند. در عين حال جواب تاريخ را چه بدهد؟ قطعاً اگر امام به مردم كوفه اعتنا نمی كرد، همين ما كه امروز اينجا نشسته ايم، می گفتيم چرا امام حسين جواب مثبت نداد. در اینجا عكس العمل امام مثبت و ماهيت عملش تعاون است.
حماسۀ حسینی، مرتضی مطهری، جلد ۲، صفحه ۲۶۹، برداشت آزاد
+نوشته شده در پنجشنبه ۲۵ فروردین ۱۳۹۰ ساعت ۱۰:۴۹ ب.ظ توسط اشرفی
امام حسين در مدينه است. معاويه می خواهد جانشينی يزيد را برای خود مسلّم كند می آيد در مدينه می خواهد از امام بيعت بگيرد، آنجا موفق نمی شود. بعد از مردنش يزيد می خواهد بيعت بگيرد. بيعت كردن يعنی امضا كردن و صحه گذاشتن نه تنها روی خلافت شخص يزيد بلكه روی سنتی كه معاويه پايه گذاری كرده است كه خليفۀ پيشين خليفۀ بعدی را تعيين كند، يك امری كه نه شيعه می گويد و نه سنی. در اينجا از ناحيه آنها يك تقاضا ابراز شده است و عکس العمل امام منفی است.
حماسۀ حسینی، مرتضی مطهری، جلد ۲، صفحه ۲۶۳، برداشت آزاد
+نوشته شده در پنجشنبه ۲۵ فروردین ۱۳۹۰ ساعت ۱۰:۴۴ ب.ظ توسط اشرفی
آگاه باشيد كه اينجا آب و نانی نيست، قضيه خطر دارد. حتی در شب عاشورا میگوید اينها جز با من با كسی از شما كاری ندارند. اهلبيت من در اين صحرا كسی را نمیشناسند، منطقه را بلد نيستند. هر فردی از شما با يكی از اهلبيت من خارج شود و برود. دشمن شما را محصور نکرده، دوست هم شما را مجبور نمی کند. از تاریکی شب استفاده كنيد و برويد، كسی مزاحمتان نمیشود. بيعت را هم از شما برداشتم. اين است كه به شهدای كربلا ارزش میدهد و الا طارق بن زياد در جنگ اسپانيا دستور داد به اندازۀ بيست و چهار ساعت آذوفه نگه دارند و بقیه را با كشتیها آتش بزنند. بعد سربازان و افسران را جمع کرد و گفت دشمن روبهروی شما و دریا پشت سر شماست غذای شما در چنگ دشمن است. این سرباز اگر تا آخرین قطرۀ خون نجنگد چه کند؟
حماسۀ حسینی، مرتضی مطهری، جلد ۲، صفحه ۲۶۳، برداشت آزاد
+نوشته شده در پنجشنبه ۲۵ فروردین ۱۳۹۰ ساعت ۱۰:۴۰ ب.ظ توسط اشرفی