بتی دیدم از عاج در
سومَنات/ مرصع چو در جاهلیت منات...
ز هر ناحیت کاروانها روان/ به دیدار آن صورت بی روان...
زبان آوران رفته از هر مکان/ تضرع کنان پیش آن بی زبان
فرو ماندم از کشف آن ماجرا/ که حیی جمادی پرستد چرا ؟...
به نرمی بپرسیدم ای برهمن/ عجب دارم از کار این بقعه من...
بر این گفتم آن دوست دشمن گرفت/ چو آتش شد از خشم و در من گرفت...
فرو ماندم از چاره همچون غریق/ برون از مدارا ندیدم طریق...
مهین برهمن را ستودم بلند/ که ای پیر تفسیر استا و زند
مرا نیز با نقش این بت خوش است/ که شکلی خوش و قامتی دلکش است
بدیع آیدم صورتش در نظر/ ولیکن ز معنی ندارم خبر...
برهمن ز شادی بر افروخت روی/ پسندید و گفت ای پسندیده گوی
سؤالت صواب است و فعلت جمیل/ به منزل رسد هر که جوید دلیل...
وگر خواهی امشب همینجا بباش/ که فردا شود سر این بر تو فاش
شب آنجا ببودم به فرمان پیر/ چو بیژن به چاه بلا در اسیر...
که ناگه دهل زن فرو کوفت کوس/ بخواند از فضای برهمن خروس...
کس از مرد در شهر و از زن نماند/ در آن بتکده جای درزن نماند
من از غصه رنجور و از خواب مست/ که ناگاه تمثال برداشت دست
به یک بار از ایشان برآمد خروش/ تو گفتی که دریا بر آمد به جوش
چو بتخانه خالی شد از انجمن/ برهمن نگه کرد خندان به من
که دانم تو را بیش مشکل نماند/ حقیقت عیان گشت و باطل نماند...
بتک را یکی بوسه دادم به دست/ که لعنت بر او باد و بر بت پرست...
در دیر محکم ببستم شبی/ دویدم چپ و راست چون عقربی
نگه کردم از زیر تخت و زبر/ یکی پرده دیدم مکلل به زر
پس پرده مطرانی آذرپرست/ مجاور سر ریسمانی به دست...
که ناچار چون در کشد ریسمان/ بر آرد صنم دست، فریادخوان
برهمن شد از روی من شرمسار/ که شنعت بود بخیه بر روی کار
بتازید و من در پیش تاختم/ نگونش به چاهی در انداختم
که دانستم ار زنده آن برهمن/ بماند، کند سعی در خون من
پسندد که از من برآید دمار/ مبادا که سرش کنم آشکار
چو از کار مفسد خبر یافتی/ ز دستش برآور چو دریافتی
که گر زندهاش مانی، آن بی هنر/ نخواهد تو را زندگانی دگر
وگر سر به خدمت نهد بر درت/ اگر دست یابد ببرد سرت
فریبنده را پای در پی منه/ چو رفتی و دیدی امانش مده...
به یاد آید آن لعبت چینیم/ کند خاک در چشم خودبینیم
بدانم که دستی که برداشتم/ به نیروی خود بر نیفراشتم
نه صاحبدلان دست بر میکشند/ که سررشته از غیب در میکشند
در خیر باز است و طاعت ولیک/ نه هر کس تواناست بر فعل نیک...
کلید قدر نیست در دست کس/ توانای مطلق خدای است و بس
پس ای مرد پوینده بر راه راست/ تو را نیست منت، خداوند راست
چو در غیب نیکو نهادت سرشت/ نیاید ز خوی تو کردار زشت...
تکبر مکن بر ره راستی/ که دستت گرفتند و برخاستی [
سعدی]