چارلی چاپلین یا فرج الله صبا ؟
سی و چند سال پیش در مجله روشنفکر تصمیم گرفتیم به تقلید فرنگی ها ما هم ستونی راه بیندازیم که در آن نوشته های فانتزی به چاپ برسد. به هر حال می خواستیم طبع آزمایی کنیم. این شد که در ستونی هر هفته نامه هایی فانتزی به چاپ می رسید. آن بالا هم سرکلیشه «فانتزی» تکلیف همه چیز را روشن می کرد. بعد از گذشت یک سال دیدم مطالب ستون تکراری شده. یک روز غروب به بچه ها گفتم مطالب چرا این قدر تکراری اند. گفتند: اگر زرنگی خودت بنویس! خب، ما هم سردبیر بودیم. به رگ غیرتمان برخورد و قبول کردیم. رفتم توی اتاق سردبیری و حیران و معطل مانده بودم چه بنویسم که ناگهان چشمم افتاد به گراوری که روی میزم بود و در آن عکس چارلی چاپلین و دخترش چاپ شده بود. همان جا در دم در اتاق را بستم و نامه ای از قول چاپلین به دخترش نوشتم. از آن طرف صفحه بند هم مدام فشار می آورد زود باش باید صفحه را ببندیم. آخر سر هم این عجله کار دستش داد و کلمه فانتزی از بالای ستون افتاد. همین شد باعث گرفتاری من طی این همه سال! [اینجا]
مرده شوی هم گریه می کند
مرده شوی هم گریه می کند
+نوشته شده در چهارشنبه ۲۴ فروردین ۱۳۹۰ ساعت ۷:۵۹ ب.ظ توسط اشرفی