عبداللَّه بن عفیف در مسجد کوفه
ابن زیاد منبر رفت و یاوه گفت. عبداللَّه بن عفیف ازدی که چشم چپش در جنگ جمل و چشم راستش در جنگ صفّین نابینا شده بود و روز تا در مسجد اعظم کوفه در نماز و عبادت به سر میبرد، پس از شنیدن سخن گستاخانه ابن زیاد برخاست و جواب او را داد.
خواستند عبدالله را دستگیر کنند اما عموهایش او را از مسجد خارج کردند و به خانه اش رساندند. دشمن به خانهاش یورش برد. عبداللَّه، دخترش را صدا زد و گفت: شمشیر مرا بیاور! دشمن از هر سو که به طرف عبداللَّه میآمد، دخترش میگفت: پدر! از فلان جهت آمدند.
تا اینکه او را دستگیر کردند و نزد ابن زیاد بردند. گردنش را زدند و پیکرش را به دار آویختند. [اینجا]
خواستند عبدالله را دستگیر کنند اما عموهایش او را از مسجد خارج کردند و به خانه اش رساندند. دشمن به خانهاش یورش برد. عبداللَّه، دخترش را صدا زد و گفت: شمشیر مرا بیاور! دشمن از هر سو که به طرف عبداللَّه میآمد، دخترش میگفت: پدر! از فلان جهت آمدند.
تا اینکه او را دستگیر کردند و نزد ابن زیاد بردند. گردنش را زدند و پیکرش را به دار آویختند. [اینجا]
+نوشته شده در پنجشنبه ۲۰ دی ۱۳۹۷ ساعت ۶:۴۶ ق.ظ توسط اشرفی