یا من یا نان خشک
شاه شجاع کرمانی را دختری بود. گفت: ای درویش اهل داری؟ گفت: نه؛ گفت: زنی قرآنخوان خواهی؟ گفت: مرا چنین زن که دهد که سه درم بیش ندارم؟ گفت من! پس چنان کردند و همان شب دختر به خانه فرستاد. دختر چون در خانۀ درویش آمد نانی خشک دید بر سر کوزۀ آب نهاده؛ گفت: این نان چیست؟ درویش گفت: دوش باز مانده بود، به جهت امشب گذاشتم. دختر قصد کرد که بیرون آید. درویش گفت: دانستم که دختر شاه با من نتواند بود و تن در بیبرگی من ندهد. دختر گفت: ای جوان! من نهاز بینوایی تو میروم، بلکه از ضعف ایمان تو میروم. از دوش بازنانی نهادهای فردا را! اعتماد به رزق نداری ولکن عجب از پدر خود دارم که بیست سال مرا در خانه داشت و گفت تو را به پرهیزگاری خواهم داد. درویش گفت این گناه را عذری هست؟ گفت: عذر آن است که در این خانه یا من باشم یا نان خشک!
تذکرﺓ الاولیاء، عطار نیشابوری، صفحه ۳۰۸، برداشت آزاد [اینجا]
تذکرﺓ الاولیاء، عطار نیشابوری، صفحه ۳۰۸، برداشت آزاد [اینجا]
+نوشته شده در جمعه ۲۶ فروردین ۱۳۹۰ ساعت ۶:۳۸ ب.ظ توسط اشرفی