سلام پدرجان
نمیدانم آنروز چکار کردم که شما عصبانی شدی! دنبالم کردی و من فرار کردم. کجا؟ دم ده، به طرف کورهی حاج عیسی! خاک مردهی کف خیابان، زیر آفتاب داغ تابستان تفتیده بود. من و تو پدرجان پابرهنه بودیم. آنقدر رفتیم تا من خسته شدم. تصمیم گرفتم به تغافل بزنم و آهستهتر بروم تا یار مرا به شست گیرد. شما به من رسیدی؛ مثل موسای کلیم که گوسفند فراریاش را گرفت، از پشت گردنم گرفتی و مرا بوسیدی! کاش به جای اینکه امروز سنگ قبرت را ببوسم آن روز کف پایت را میبوسیدم که روی خاک گرم خیابان سوخت. من نفهمیدم پدرجان! همانطور که مادر را نفهمیدم.
رَبِّ ارْحَمْهُمَا كَمَا رَبَّيَانِي صَغِيراً
رَبِّ ارْحَمْهُمَا كَمَا رَبَّيَانِي صَغِيراً
+نوشته شده در یکشنبه ۱۱ تیر ۱۴۰۲ ساعت ۱۰:۳۵ ب.ظ توسط اشرفی