زمستان بود و برف میبارید
من در حیاط دبستان هیزم میشکستم. ناگهان تبر به پایم خورد و انگشت کوچکم را برید. پدرجان! شما هر روز صبح مرا با اسب به مدرسه بردید و عصر به منزل آوردید. پدرجان؛ پدر!
+نوشته شده در شنبه ۲۴ تیر ۱۴۰۲ ساعت ۳:۱۴ ق.ظ توسط اشرفی