از آن مار بر پای راعی زند
هرمز را گفتند وزیران پدر را چه خطا دیدی که بند فرمودی؟ گفت خطایی معلوم نکردم و لیکن دیدم که مهابت من در دل ایشان بیکران است... ترسیدم از بیم گزندِ خویش، آهنگِ هلاک من کنند. پس قول حکما را کار بستم که گفتهاند...
از آن مار بر پای راعی زند/که ترسد سرش را بکوبد به سنگ
نبینی که چون گربه عاجز شود/بر آرد به چنگال، چشم پلنگ؟ [سعدی]
پسندد که از من برآید دمار
کارآگاهان دستگاه پادشاهی
هر که دست از جان بشوید
از آن مار بر پای راعی زند/که ترسد سرش را بکوبد به سنگ
نبینی که چون گربه عاجز شود/بر آرد به چنگال، چشم پلنگ؟ [سعدی]
پسندد که از من برآید دمار
کارآگاهان دستگاه پادشاهی
هر که دست از جان بشوید
+نوشته شده در جمعه ۲۶ فروردین ۱۳۹۰ ساعت ۱۱:۲۱ ب.ظ توسط اشرفی