چنان قحط سالی شد اندر دمشق
چنان قحط سالی شد اندر دمشق/که یاران فراموش کردند عشق ...
نه در کوه سبزی نه در باغ شخ/ملخ بوستان خورده مردم ملخ
در آن حال پیش آمدم دوستی/از او مانده بر استخوان پوستی ...
بدو گفتم آخر تو را باک نیست/کشد زهر جایی که تریاک نیست ...
نگاه کرد رنجیده در من فقیه/نگاه کردن عاقل اندر سفیه
که مرد ارچه بر ساحل است ای رفیق/ نیاساید و دوستانش غریق
من از بینوایی نیام روی زرد/غم بینوایان رخم زرد کرد [سعدی]
پیچ و خم زندگی
یکی از بزرگان اهل تمیز
استغفار سری سقطی
شبی دود خلق آتشی برفروخت
نه در کوه سبزی نه در باغ شخ/ملخ بوستان خورده مردم ملخ
در آن حال پیش آمدم دوستی/از او مانده بر استخوان پوستی ...
بدو گفتم آخر تو را باک نیست/کشد زهر جایی که تریاک نیست ...
نگاه کرد رنجیده در من فقیه/نگاه کردن عاقل اندر سفیه
که مرد ارچه بر ساحل است ای رفیق/ نیاساید و دوستانش غریق
من از بینوایی نیام روی زرد/غم بینوایان رخم زرد کرد [سعدی]
پیچ و خم زندگی
یکی از بزرگان اهل تمیز
استغفار سری سقطی
شبی دود خلق آتشی برفروخت
+نوشته شده در جمعه ۲۶ فروردین ۱۳۹۰ ساعت ۱۱:۲۶ ب.ظ توسط اشرفی