نکات

مشتی که زیر فکش زدم

آن روز یکی از اسرا جاسوسی کرد. نگهبان عراقی وارد آسایشگاه شد و سیلی محکمی به صورت دوستمان زد که تب داشت. من اهل دعوا و درگیری نبودم اما دیدن این صحنه برایم سنگین بود. با اینکه هنوز نمی‌توانستم پایم را زمین بگذارم لی‌لی‌کنان به سمت جاسوس رفتم و مشت محکمی زیر چانه‌اش زدم. بچه‌ها تعجب کردند. آخر من اهل این حرف‌ها نبودم. او به من نگاه کرد و عصبانی شد. رفت جلوی پنجره نگهبان‌ها صدا زد. گفت سیّدی فکّم دررفته است! نگهبان دوباره وارد آسایشگاه شد. پرسید کی زد؟ گفت نمی‌دانم. همه را به خط کرد. به جاسوس گفت شناسایی کن! یکی یکی به صورت بچه‌ها نگاه کرد، تا به من رسید. به صورتم خیره شد؛ اما چیزی نگفت. آخر هم گفت سیّدی نمی‌دانم کی بود! اصغر حکیمی پیگیر بود تا این مطلب را در کتابش چاپ کند.
+نوشته شده در سه شنبه ۱۰ بهمن ۱۴۰۲ ساعت ۱۱:۵۶ ب.ظ توسط اشرفی