نکات

زانوی پای راستت تیر خورد

کشکک زانویت شکست. خون میان چکمه‌ات جاری شد. ضعف کردی. بین بیهوشی و هوشیاری قرار گرفتی. شب شد. هوای سرد نیمۀ اسفند بود. در بیابان هیچگونه پوششی نداشتی. سرما را به صبح رساندی. آفتاب زد. حوالی ظهر عراقی‌ها صدا زدند بیا اسیر شو! گفتی نه؛ هرچه اصرار کردند قبول نکردی. حتی گفتند اگر ما بیاییم خودی‌ها به ما شلیک می‌کنند. گفتی مجروحم؛ نمی‌توانم راه بروم! دو نفری آمدند دست و پایت را گرفتند و بردند. حالا دیگر اسیر شده بودی اما باور نمی‌کردی! این ناباوری همیشه در زندگی همراه تو بود. هنوز هم هست. هیچوقت نتوانستی دشمنی کسی را باور کنی!
+نوشته شده در جمعه ۱۳ بهمن ۱۴۰۲ ساعت ۱۲:۵۳ ب.ظ توسط اشرفی