نکات

وقتی اسیر شدی

اسارتت را باور نمی‌کردی؛ اما عراقی‌ها تو را پشت خاکریز خودشان منتقل کردند. برخورد بدی نداشتند. برایت آب آوردند با نان و پنیر استرالیایی! سعی می‌کردند صمیمی باشند. زخم پایت را پانسمان کردند. حالا دیگر وقت بگو بخند بود. پرسیدند اسمت چیه؟ گفتی مُحسِن آنها تلفظ کردن مَحسِن! عراقی‌ها کمی فارسی بلد بودند تو کمی عربی می‌دانستی. پرسیدند از کجا عربی یاد گرفتی؟ گفتی ذهبت الی السوق واشتریت کتابا ثم قرأته فعلمت. خوشحال شدند. پایت درد می‌کرد تکیه‌گاه می‌خواستی. گفتی اجعل تحت رجلی شیء. خندید؛ رفت کلوخ بزرگی آورد و زیر پایت گذاشت. تمثال حضرت علی را از جیبش درآورد گفت می‌دانی با کی می‌جنگی؟ گفتی ما با شخص دیگری می‌جنگیم که شما سپر او شده‌اید. از جسارتت تعجب کرد و ناراحت شد. حتی یکی از عراقی‌ها اسلحه کشید اما دیگری مانع شد. گفت دیگر اینجوری حرف نزن!
+نوشته شده در جمعه ۱۳ بهمن ۱۴۰۲ ساعت ۱:۵۳ ب.ظ توسط اشرفی