عمل زانو در بیمارستان تکریت
پزشک ویزیت کرد. دستور داد آماده بشوم تا فردا پایم را عمل کند. باید ناشتا میماندم. شام نخوردم. صبح شد. نگهبان آمد و مرا به سالن اتاق عمل برد؛ اما تا ظهر نوبتم نشد. عمل به فردا موکول شد. دوباره شام نخوردم. باز هم نگهبان مرا به سالن اتاق عمل برد. چندنفر از مجروحین عراقی هم روی برانکارد خوابیده بودند تا نوبتشان بشود. یکی از عراقیها از من پرسید: انت ایرانی؟ گفتم: نعم؛ پرسید: بسیجی؟ گفتم نعم؛ گفت: خمینی مات! من نمیخواستم بگویم نمرده؛ خواستم بگویم نمیمیرد. گفتم لن یموت! عصبانی شد. روی دستهایش بلند شد و شروع کرد به دری وری گفتن! نفهمیدم چی گفت؛ اما نگهبان برانکادرم را هل داد و برد توی اتاق عمل تا آسیبی به من نرساند. عدو سبب خیر شد و خارج از نوبت عمل شدم.
+نوشته شده در یکشنبه ۲۹ بهمن ۱۴۰۲ ساعت ۹:۴۰ ب.ظ توسط اشرفی