پیغمبر در بستر افتاد
پیغمبر در بستر افتاد، به دنبال علی میفرستند عایشه و حفصه پدرانشان را خبر میکنند. دیروز صدای عمر را میشنوند که در محراب پدر نماز میخواند امروز صدای ابوبکر را! امروز پنجشنبه بود دستور داد قلم و لوح بیاورند تا چیزی بنویسم که بعد از من گمراه نشوید، هیاهو کردند، نگذاشتند. گفتند: او هذیان میگوید؛ کتاب خدا هست نیازی به نوشتن نیست. و اکنون دیگر پدرم سخن نمیگوید. سرش بر دامن علی است لبهایش دارد بسته میشود بیشتر با چشمهایش با من حرف میزند. دلش به حال من سوخت با چشم به من اشاره کرد سرم را به روی صورتش خم کردم در گوشم گفت که این بیماریِ مرگ من است. سرم را برداشتم؛ داغِ ماندن پس از پدر نزدیک بود قلبم را پاره کند؛ دلش به حالم سوخت باز اشاره کرد اما تو دخترم نخستین کسی خواهی بود از خانوادهی من که به من خواهی پیوست. آفرین پدر! چه خوب میدانی که چگونه باید فاطمه را تسلیت بخشی! سیاستمداران که نگذاشتند چیزی بنویسد اما پدرم شفاهی وصیت کرد. آنها ناگهان به علی نگریستند و رفتند. لب های پدرم تکان خورد: الی الرفیق الاعلی! و همه چیز تمام شد، ابتاه یا ابتاه!
فاطمه فاطمه است، دکتر علی شریعتی، صفحه ۱۰۵، برداشت آزاد [اینجا]
گریه و خندۀ فاطمه (س)
فاطمه فاطمه است، دکتر علی شریعتی، صفحه ۱۰۵، برداشت آزاد [اینجا]
گریه و خندۀ فاطمه (س)
+نوشته شده در شنبه ۲۷ فروردین ۱۳۹۰ ساعت ۵:۱۹ ب.ظ توسط اشرفی