نم نومة العروس
مردم سر گور را پوشاندند و رفتند. کم کم
دیدم قبر می لرزد. پایین پای قبر شکافته شد. دو نفر مثل دیو وارد شدند. با صدای مهیب از جنازه پرسیدند:
«من ربک؟» از ترس به وحشت افتادم. به علی بن ابیطالب متوسل شدم. قلبم قوت گرفت و
زبانم باز شد. با صدای ضعیف گفتم: «هو الله الذی لا اله الا هو ...» و این آیۀ
شریفه را که در تعقیب نماز صبح بر آن مداومت داشتم برای آن ها
خواندم. غضبشان شکست. یکی به دیگری
گفت: معلوم می شود از علمای اسلام است.
پرسیدند: «من نبیک؟» با صدای کلفت تری گفتم: «نبییی رسول الله الی الناس کافة
محمدبن عبدالله خاتم النبیین و سیدالمرسلین» غضبشان کاملاً از بین رفت. از کتاب و
قبله و امام پرسیدند. گفتم: «و حیث ما کنتم فولوا وجوهکم شطره» و یک یک اسامی و حسب
و نسب آن بزرگواران را شرح دادم گفتند: این همه طول و تفصیل لازم نبود. گفتم: برای
شما از این مفصل تر لازم است زیرا که در بارۀ ما از اول بدگمان بودید و بر خلقت ما
اعتراض نمودید. و از آن روزی که
اعتراض شما را فهمیدم از شما دق دلی پیدا کردم حتی متعهد شدم اگر مجالی بیابم از
شما سوالاتی بنمایم و چون و چرایی در اندازم ولی حیف که با این گرفتاری و مضیقه
مجالی برایم نمانده است. گفتند: این جواب ها را از کجا می گویی؟ گفتم: «ذالک امر
هدانی الله الیه» گفتند: نم نومة العروس/سیاحت غرب، نجفی قوچانی، صفحه19 برداشت
آزاد
+نوشته شده در شنبه ۷ خرداد ۱۳۹۰ ساعت ۱۰:۲ ب.ظ توسط اشرفی