+نوشته شده در شنبه ۳۰ اسفند ۱۳۹۹ ساعت ۷:۵۶ ق.ظ توسط اشرفی
بهلول به شاگرد اتوبوسی که میخواست از او کرایه اضافه بگیرد گفته بود: من به رضاخان باج ندادم حالا به تو باج بدهم؟ [
اینجا]
مطالبات اندک
+نوشته شده در شنبه ۳۰ اسفند ۱۳۹۹ ساعت ۵:۴۵ ق.ظ توسط اشرفی
به همسرم گفتم: همانطور که با رضایت و دوستی ازدواج کردیم آیا موافقی اکنون باکمال رضایت و دوستی از یکدیگر جدا شویم؟ همسرم گفت: به خاطر جهاد در راه خدا، هر تصمیمی که تو بگیری من موافقم. بعد از طلاقِ دشوار و سپری کردن مدت شرعی او را به ازدواج یکی از دوستان در سبزوار درآوردم که بافندگی فرش و سجاده داشت و همسرش فوت کرده بود. این طلاق از مشکلترین امور در قلب و روانم بود اما علاقه به همسرم و جهاد در راه خدا مرا به این تصمیم دشوار مجبور ساخت.
خاطرات سیاسی بهلول، شیخ بهلول، صفحه ۸۰، برداشت آزاد
ازدواج دوم بهلولهمسر دوم بهلول در تبعید وفات همسر دوم بهلول
+نوشته شده در شنبه ۳۰ اسفند ۱۳۹۹ ساعت ۵:۳۵ ق.ظ توسط اشرفی
+نوشته شده در شنبه ۳۰ اسفند ۱۳۹۹ ساعت ۳:۲۷ ق.ظ توسط اشرفی
+نوشته شده در جمعه ۲۹ اسفند ۱۳۹۹ ساعت ۱:۱۵ ق.ظ توسط اشرفی
+نوشته شده در پنجشنبه ۲۸ اسفند ۱۳۹۹ ساعت ۵:۱۹ ب.ظ توسط اشرفی
+نوشته شده در پنجشنبه ۲۸ اسفند ۱۳۹۹ ساعت ۳:۹ ب.ظ توسط اشرفی
+نوشته شده در چهارشنبه ۲۷ اسفند ۱۳۹۹ ساعت ۱۰:۱۹ ق.ظ توسط اشرفی
يكی از سفارتخانههای خارجی در مشهد تعداد يكهزار قمه را با هدف متهم كردن مسلمانان به خودزنی و خشونت، در ميان عزاداران توزیع كرده است. [
اینجا]
+نوشته شده در چهارشنبه ۲۷ اسفند ۱۳۹۹ ساعت ۸:۴۰ ق.ظ توسط اشرفی
+نوشته شده در سه شنبه ۲۶ اسفند ۱۳۹۹ ساعت ۲:۱۲ ب.ظ توسط اشرفی
اگر من جای او بودم
همان یک لحظۀ اوّل، که اوّلظلم را میدیدم از مخلوق...، جهان را با همه زیبایی و زشتی، بهرروی یکدگر ویرانه میکردم...
چرا من جای او باشم؟
همین بهتر که او خود جای خود بنشسته و تابِ تماشایِ تمامِ زشتکاریهایِ این مخلوق را دارد [
معینی]
آلَةُ الرِّيَاسَةِ، سَعَةُ الصَّدْرِ [
اینجا]
+نوشته شده در سه شنبه ۲۶ اسفند ۱۳۹۹ ساعت ۸:۳۹ ق.ظ توسط اشرفی
+نوشته شده در یکشنبه ۲۴ اسفند ۱۳۹۹ ساعت ۷:۳۳ ب.ظ توسط اشرفی
+نوشته شده در یکشنبه ۲۴ اسفند ۱۳۹۹ ساعت ۷:۵۱ ق.ظ توسط اشرفی
+نوشته شده در یکشنبه ۲۴ اسفند ۱۳۹۹ ساعت ۶:۵۵ ق.ظ توسط اشرفی
پُر کن ز آبِ توبهسوزِ حیاتت پیالهام ساقی...
بِکُش عقلم،
چه حاصل گر سلیمان تخت دارم، باد بر دست، چیره بر خورشید...
مرا گر نوح عمری باشدم، فرجام خاک است...
پُرکن ز اشک دختر تاکت پیالهام ساقی...
بِکُش مهرم،
چه حاصل گر رُباید دل زِ من، ایمان زِ من، مَه چهرهای
مرا گر دختر دریا عروسی باشدو بر بام افلاک بستری، آغوش خاک است...
پُرکن پیالهام ساقی، بده آن زَهر مینا را، زبانبندِ خرد را...
بِکُش علمم،
که من عالم به مرگ خویش میباشم...
رهایم کن، رهایم کن، که من رنجور درد دانش خویشم
سریال امام علی(ع)، قسمت اول، ابوزید در حضور ولید، دقیقه ۳۷ [
اینجا]
لال شوم کور شوم کر شومروح کوچک و روح بزرگ ای خواجه مکن تا بتوانی طلب علمبه خدا قاتل من دیده بینای من است
+نوشته شده در شنبه ۲۳ اسفند ۱۳۹۹ ساعت ۸:۴۱ ق.ظ توسط اشرفی
+نوشته شده در سه شنبه ۱۹ اسفند ۱۳۹۹ ساعت ۴:۵۸ ق.ظ توسط اشرفی
+نوشته شده در یکشنبه ۱۷ اسفند ۱۳۹۹ ساعت ۷:۲۶ ب.ظ توسط اشرفی
+نوشته شده در جمعه ۱۵ اسفند ۱۳۹۹ ساعت ۲:۴۶ ب.ظ توسط اشرفی
۱۲:۲۷
+نوشته شده در جمعه ۱۵ اسفند ۱۳۹۹ ساعت ۱:۷ ب.ظ توسط اشرفی
+نوشته شده در چهارشنبه ۱۳ اسفند ۱۳۹۹ ساعت ۱۰:۴۳ ق.ظ توسط اشرفی
فرزندان پیامبر هفت تن بودند. سه پسر و چهار دختر؛ پسران پیامبر فبل از سن بلوغ و ازدواج از دنیا رفتند. اما دختران پیامبر به نامهای اُمامه! [زینب]، ام کلثوم، رقیه و فاطمه بودند که دو تن از آنها نصیب عثمان شدند. به همین دلیل به عثمان، ذوالنّورین لقب دادند. فاطمه(س) نصیب امام علی شد و دختر دیگر پیامبر که اُمامه! [زینب] بود به توصیۀ فاطمه به علی پس از وفات فاطمه علی با اُمامه! [زینب] هم ازدواج کرد. فاطمه(س) به امام(ع) توصیه کرده بود که برای نگهداری فرزندانش خالۀ! [دخترخالۀ] آنها را به ازدواج خود درآورد.
سروش، امام علی در نهج البلاغه، دقیقه ۰۸:۴۵، برداشت آزاد [
اینجا]
من: اُمامه دختر زینب و زینب دختر پیامبر بود.
+نوشته شده در سه شنبه ۱۲ اسفند ۱۳۹۹ ساعت ۱۰:۵۲ ب.ظ توسط اشرفی
ابراهیم فرزند رسول خدا و ماریه قبطیه، پیش از دو سالگی از دنیا رفت. در روز وفات او کسوف رخ داد. پیامبر برای جلوگیری از ارتباط دادن کسوف با مرگ او فرمود: خورشید و ماه بخاطر مرگ کسی نمیگیرد. [
اینجا]
مزاج گويی یا مصلحت گویی؟نقشه قبرستان بقیع
+نوشته شده در یکشنبه ۱۰ اسفند ۱۳۹۹ ساعت ۷:۵۲ ب.ظ توسط اشرفی
صادق زیباکلام میگوید در مصاحبهای که با داریوش فروهر داشتم، فروهر گفت: دیماه ۱۳۵۷ بود؛ شاه، بازرگان و سنجابی و بختیار و
غلامحسین صَدیقی، را احضار کرد تا دولت آشتی ملی تشکیل دهد. بازرگان قبول نکرد و گفت فایده ندارد چون اگر امام موافق نباشند عملی نخواهد شد. دکتر سنجابی هم گفت من باید با رهبر جبهه ملی مشورت کنم اما بختیار و صَدیقی حاضر شدند بروند و با شاه ملاقات کنند. فروهر میگوید من به پای صَدیقی افتادم و گریه کردم که تو نخستوزیر مصدق بودی اگر بروی دیدن شاه، تمام اعتبار مصدق و جبهه ملی از بین میرود. اما صَدیقی قبول نکرد و رفت. وقتی به دیدن شاه رفت، شاه از صَدیقی میپرسد داستان خمینی چیست که اینها در مملکت راه انداختهاند؟ صَدیقی به شاه میگوید، داستان خمینی نیست بلکه داستان یک پدر و پسر است [رضاشاه و محمدرضا شاه]! آن زمان کسی جرأت نداشت به پدر شما دروغ بگوید، اکنون کسی جرأت ندارد به شما راست بگوید! [
اینجا]
این مردم چه میخواهند؟به سر مبارک قسماستقبال از فرحمشورت انوشیروان
+نوشته شده در سه شنبه ۵ اسفند ۱۳۹۹ ساعت ۳:۹ ق.ظ توسط اشرفی