نکات

ادیب نیشابوری

ازدواج نکرد. زندگی را به تنهایی گذراند. فقر گریبانش را گرفته بود. حجره‌ای داشت در مدرسۀ نواب. مطالعه می‌کرد، تدریس می‌کرد، شعر می‌سرود، غذا می‌پخت، عبادت می‌کرد و می‌خوابید. می‌گفت اسم مرا روی دفترتان بنویسید حضرت بندگان، حجة الحق، استادنا الأعظم، آقای ادیب نیشابوری، دام ظلّه العالی! هفته‌ای یک بار حرم مشرف می‌شد. از پشت پنجرۀ فولاد، زیارتی می‌خواند و برمی‌گشت. چشمانش نابینا بود. چشم چپش را که در طفولیت از دست داده بود، چشم راستش همینقدر سو داشت که می‌توانست جلوی پایش را ببیند. خودش می‌گفت من فقط یک ربع‌چشم دارم. شاگردانش دستش را می‌گرفتند و می‌بردند باغ ملی؛ پای همان درخت چناری که گفتند چنارالادباء! ادیب به این درخت تکیه می‎داد و برای شاگردانش سخن می‌گفت. چه شاگردانی داشت! ملک الشعرای بهار، بدیع الزمان فروزانفر، ادیب ثانی، محمدرضا شفیعی کدکنی، مدرس افغانی، کاش ما هم شاگرد ادیب بودیم. اما چنین عمل عمل رهروان چالاک است.


برچسب‌ها: پادکست

+نوشته شده در پنجشنبه ۲۲ شهریور ۱۴۰۳ ساعت ۱۲:۷ ق.ظ توسط اشرفی