یادمان پدربزرگ
یک بار زیرِ درختِ توتِ جلویِ مسجد، دستش را گرفتم.
یک بار برایش کتاب خواندم.
یک بار در مسجد نوحه خواندم و اِنعام بخشیدند.
یک بار هم برای خواستگاری به منزل ما تشریف آوردند.
آن شب پدر با کمک عموها چراغتور روشن کرد و اتاق غرق در نور شد.
یک بار برایش کتاب خواندم.
یک بار در مسجد نوحه خواندم و اِنعام بخشیدند.
یک بار هم برای خواستگاری به منزل ما تشریف آوردند.
آن شب پدر با کمک عموها چراغتور روشن کرد و اتاق غرق در نور شد.
+نوشته شده در جمعه ۳۰ آبان ۱۴۰۴ ساعت ۱۰:۶ ق.ظ توسط اشرفی