سر زلف عنبرین به که چنین دراز باشد رخ نازنین مپوشان همه زیر زلف مشکین/بگذار روز و شب را ز هم امتیاز باشد نه همین صبا کند خم قد سرو بوستان را/که به پیش قامت تو همه در نماز باشد شده معترف صنوبر به غلامی قد تو/که میان باغ و بستان به تو سرفراز باشد من و احتمال دوری ز رخ تو حاش لله/نفسی که بی تو آید نفس مجاز باشد
عزت از آنجا بجوی حرمت از آنجا طلب دیر خراب جهان بتکدهای بیش نیست/دیر به ترسا گذار معبد عیسی طلب تیره مغاکی است تنگ خانهٔ دلگیر خاک/مرغ مسیحانهای بزم مسیحا طلب نکته وحدت مجوی از دل بی معرفت/گوهر یکدانه را در دل دریا طلب گرچه هزار است اسم هست مسما یکی/دیده ز اسما بدوز عین مسما طلب زر طلبد طبع تو روی ترش کن بر او/علت صفراست این داروی صفرا طلب لذت زهر بلا پرس ز مستان عشق/از دل میخوارگان لذت صهبا طلب بخت جوان کسی کو به طلب پیر شد/کم ز زنی نیستی درد زلیخا طلب سالک ره را ببوس پای پر از آبله/گنج گهر بایدت در ته آن پا طلب مرد خدا کی کند میل به لذت خلد/در دل کودکوشان حسرت حلوا طلب سگ ز پی جیفه رفت در به در و کو به کو/گر به سگی قائلی جیفهٔ دنیا طلب حرف بشنوید
گر نكتهدان عشقی بشنو تو اين حكايت بیمزد بود و منت هر خدمتی كه كردم/يارب مباد كس را مخدوم بیعنايت رندان تشنهلب را آبی نمیدهد كس/گویی ولیشناسان رفتند از اين ولايت در اين شب سياهم گم گشت راه مقصود/از گوشهای برون آی ای كوكب هدايت از هر طرف كه رفتم جز وحشتم نيفزود/زنهار از اين بيابان وين راه بینهايت اين راه را نهايت صورت كجا توان بست/كش صد هزار منزل بيش است در بدايت در زلف چون كمندش ای دل مپيچ كانجا/سرها بريده بينی بی جرم و بیجنايت چشمت به غمزه ما را خون خورد و میپسندی/جانا روا نباشد خونريز را حمايت ای آفتاب خوبان میسوزد اندرونم/یکساعتم بگنجان در سایۀ عنایت هر چند بردی آبم روی از درت نتابم/جور از حبيب خوشتر كز مدعی رعايت عشقت رسد به فرياد گر خود بسان حافظ/قرآن ز بر بخوانی در چارده روايت شعری که ادیب نیشابوری خواند و بیهوش شد
خداوند در قرآن نام هر یک از پیامبران را بالصراحه میبرد مانند یا موسی، یا عیسی، یا ابراهیم و امثال آن، اما نام حضرت محمد را هرگز نمیبرد بلکه با تعبیراتی همچون یا ایها الرسول، یا ایها النبی از پیغمبر یاد میکند و اگر یک جا نام حضرت بود آنجا خطاب از جانب خدا نیست. آیت الله جوادی آملی [اینجا] پیامبر را چگونه صدا بزنیم؟
+نوشته شده در پنجشنبه ۱۱ اردیبهشت ۱۴۰۴ ساعت ۸:۵۰ ق.ظ توسط اشرفی
در فکند از گفتهٔ ربّ جلیل خود ز ساحل کرد با حسرت نگاه/ گفت که ای فرزند خرد بیگناه گر فراموشت کند لطف خدای/ چون رهی زین کشتی بیناخدای... وحی آمد که این چه فکر باطل است/ رهرو ما اینک اندر منزل است... پردهٔ شک را برانداز از میان/ تا ببینی سود کردی یا زیان ما گرفتیم آنچه را انداختی/ دست حق را دیدی و نشناختی... ما به دریا حکم طوفان میدهیم/ ما به سیل و موج فرمان میدهیم نسبت نسیان بذات حق مده/ بار کفر است این به دوش خود منه به که برگردی به ما بسپاریش/ کی تو از ما دوستتر میداریش... سنگ را گفتم به زیرش نرم شو/ برف را گفتم که آب گرم شو... خار را گفتم که خلخالش مکن/ مار را گفتم که طفلک را مزن... گرگ را گفتم تن خردش مدر/ دزد را گفتم گلوبندش مبر... قطرهای که از جویباری میرود/ از پی انجام کاری میرود [پروین]
که تو آدم نشوی جان پسر... دل فرزند از این حرف شکست/ بی خبر روز دگر کرد سفر... رفت از این شهر به شهری که کند/ بهر خود فکر دگر کار دگر عاقبت منصب والایی یافت/ حاکم شهر شد و صاحب زر تا که بیند پدر آن جاه وجلال/ امر فرمود به احضار پدر گفت گفتی که من آدم نشوم/ حالیا حشمت و جاهم بنگر پیر خندید و سری داد تکان/ این سخن گفت و برون شد ز در من نگفتم که تو حاکم نشوی/ گفتم آدم نشوی جان پسر ملّا شدن چه آسان پسرم را پدرم میدانم