آسیه دختر مصیب بود
با پدر و مادر و برادرش زندگی میکرد. تقدیر این بود که عروس عراقیها بشود. با شوهرش رفت عراق! دیگر کسی از حالش خبر نداشت که نداشت. جنگ ایران و عراق پیش آمد و من اسیر شدم. آنجا به یاد او و خانوادهاش بودم. هم به فکر عتبۀ عالیه بودم هم به فکر پیدا کردن آسیه! جنگ تمام شد و من آزاد شدم. رفتم دیدن مادرش که در محلۀ ما بود. روی سکوی منزل ایستاده بود. وقتی چشمش به من افتاد چنان ذوقزده شد که دست و پایش را گم کرد. انگار میخواست خودش را از همانجا پایین بیندازد.
می بر کف من منه بنه بر دهنم
کز مستی تو راه دهان گم کردم
با هم نشستیم، چای خوردیم، گفتیم و خندیدیم اما وقتی صحبت آسیه پیش آمد، گریه کرد. حالا دیگر آسیه نه پدر دارد، نه مادر دارد، نه برادر! خدا کند آنها در بهشت آسیه داشته باشند.
می بر کف من منه بنه بر دهنم
کز مستی تو راه دهان گم کردم
با هم نشستیم، چای خوردیم، گفتیم و خندیدیم اما وقتی صحبت آسیه پیش آمد، گریه کرد. حالا دیگر آسیه نه پدر دارد، نه مادر دارد، نه برادر! خدا کند آنها در بهشت آسیه داشته باشند.
برچسبها: پادکست
+نوشته شده در پنجشنبه ۱ آبان ۱۴۰۴ ساعت ۱۰:۶ ب.ظ توسط اشرفی