مرحوم سید علی قاضی فقیر زندگی کرد
حتی پول نداشت نفت بخرد تا برای استحمام آب گرم درست کند. خودش گرسنه بود، بچهها گرسنه بودند. گفتند: پدرجان! تا کی باید در این فقر زندگی کنیم؟ فرمود: اگر نمیخواهید طلبگی بخوانید، مجبورتان نمیکنم؛ کسب حلالی پیدا کنید و بروید!
این جا کسی است پنهان دامان من گرفته/خود را سپس کشیده پیشان من گرفته
این جا کسی است پنهان چون جان و خوشتر از جان/باغی به من نموده ایوان من گرفته
این جا کسی است پنهان همچون خیال در دل/اما فروغ رویش ارکان من گرفته
این جا کسی است پنهان مانند قند در نی/شیرین شکرفروشی دکان من گرفته...
چون گلشکر من و او در همدگر سرشته/من خوی او گرفتم او آن من گرفته...
این جا کسی است پنهان دامان من گرفته/خود را سپس کشیده پیشان من گرفته
این جا کسی است پنهان چون جان و خوشتر از جان/باغی به من نموده ایوان من گرفته
این جا کسی است پنهان همچون خیال در دل/اما فروغ رویش ارکان من گرفته
این جا کسی است پنهان مانند قند در نی/شیرین شکرفروشی دکان من گرفته...
چون گلشکر من و او در همدگر سرشته/من خوی او گرفتم او آن من گرفته...
برچسبها: پادکست
+نوشته شده در سه شنبه ۲۷ آبان ۱۴۰۴ ساعت ۱۲:۶ ب.ظ توسط اشرفی