اینجا اردوگاه بعقوبه است. ملحق! نیمه شب گذشته و هنوز اذان صبح نشده. صدای نالۀ اسرا میآید. عراقیها بچهها را شکنجه میکنند.
+نوشته شده در دوشنبه ۹ بهمن ۱۴۰۲ ساعت ۵:۴۹ ق.ظ توسط اشرفی
در بیمارستان تکریت عراق بستری شدم. سه نفر در یک اتاق بودیم. بیمارستان کثیف بود. لباس کامل نداشتیم. من خیلی لاغر شده بودم. طوری که آخرین مهرۀ کمرم بر اثر اصابت به زمین زخم شده بود. وقتی میخوابیدم زخم مهرۀ کمرم به رویۀ تشک میچسبید. وقتی بیدار میشدم زخمم کَنده میشد و خون میآمد. کمرم خشک شده بود. مورچهها از پایۀ تخت بالا میآمدند و لای انگشتان پایم میرفتند. انگشتانم را گاز میگرفتند اما دستم به پنجۀ پایم نمیرسید تا آنها را از خودم دور کنم. انسان چقدر ضعیف است!
وَ قَالَ عَلِيٌّ عَلَيْهِ اَلسَّلاَمُ
مِسْكِينٌ ابْنُ آدَمَ ...
تُؤْلِمُهُ الْبَقَّةُ وَ تَقْتُلُهُ الشَّرْقَةُ وَ تُنْتِنُهُ الْعَرْقَةُ...
+نوشته شده در دوشنبه ۹ بهمن ۱۴۰۲ ساعت ۵:۳۶ ق.ظ توسط اشرفی
زخم زانوی پای راستم که بر اثر اصابت گلوله مجروح شده بود عفونت کرد. از اردوگاه به بیمارستان منتقل شدم. جواد نگهبان بیمارستان بود. در معاشرتی که با اسرا داشت به رفقا علاقمند شد. آن شب در بیمارستان با احتیاط وارد اتاق شد. درِ اتاق را بست و پرده را کشید. گفت یکی از شما برایم دعای کمیل بخواند! من خواندم. اللهم انی اسئلک برحمتک التی وسعت کل شیی! به فراز یا نورُ یاقدوس که رسیدیم منقلب شدیم. جواد از اتاق بیرون رفت. وقتی برگشت برایمان نان و سبزی آورده بود. تا آن شب سبزی نخورده بودیم. آن شب خوردیم و خندیدیم.
+نوشته شده در دوشنبه ۹ بهمن ۱۴۰۲ ساعت ۵:۲۹ ق.ظ توسط اشرفی
جواد نگهبان بیمارستان تکریت بود. این اواخر تحت تاثیر بچهها قرار گرفت. یک شب توی اتاق آمد و گفت بعد از این به من سیّدی نگویید. البته این کار خطرناک بود اگر لو میرفت معلوم نبود چه بلایی سرش میآوردند اما بچهها رازدار بودند.
+نوشته شده در یکشنبه ۸ بهمن ۱۴۰۲ ساعت ۹:۸ ب.ظ توسط اشرفی
امروز ۲۶ مرداد ۱۳۶۹ روز ورود اولین گروه آزادگان به میهن اسلامی است. نمایندگان صلیب سرخ آمدهاند تا اسرای مفقود را به ایران منتقل کنند اما ظرفیت انتقال کل اردوگاه را ندارند. عدهای از اسرا داوطلبانه ماندند تا دوستانشان آزاد شوند. چه ایثاری!
+نوشته شده در پنجشنبه ۲۶ مرداد ۱۴۰۲ ساعت ۱۰:۴۷ ب.ظ توسط اشرفی
امروز دانشگاه شهید بهشتی تهران
+نوشته شده در دوشنبه ۲۲ آذر ۱۴۰۰ ساعت ۹:۳۸ ب.ظ توسط اشرفی
+نوشته شده در دوشنبه ۲۲ آذر ۱۴۰۰ ساعت ۴:۱۷ ب.ظ توسط اشرفی
+نوشته شده در چهارشنبه ۲۱ خرداد ۱۳۹۹ ساعت ۱:۴۲ ب.ظ توسط اشرفی
از اسرای خوشمشرب آسایشگاه بود. میگفت: ما زیاد زنده ماندیم باید توی جبهه شهید میشدم. به عراقیها اعتنا نمیکرد. آن روز در حیاط اردوگاه به سوی آسایشگاه میرفت که نگهبان عراقی از پشت با کابل بر بدن نازنینش زد تا تحقیرش کند اما حسین بدون اینکه برگردد و به عراقی نگاه کند با آرامش به راهش ادامه داد. حالا این عراقی بود که نحقیر میشد. حسین در یکی از درگیریها مورد اصابت گلوله قرار گرفت و شهید شد. پیکرش را همانجا به خاک سپرده شد. پس از ۱۲ سال وقتی پیکر نازنینش را به ایران آوردند همچنان سالم بود.
سرباز جهادم من و از جبهۀ احرار
انصاف کجا رفته که در خانه بمیرم
+نوشته شده در پنجشنبه ۸ خرداد ۱۳۹۹ ساعت ۱۱:۴۶ ق.ظ توسط اشرفی
+نوشته شده در سه شنبه ۳۰ اردیبهشت ۱۳۹۹ ساعت ۹:۰ ب.ظ توسط اشرفی
امروز تصمیم گرفتم از اسارت فرار کنم که از خواب بیدار شدم.برچسبها:
خواب
+نوشته شده در شنبه ۱۷ تیر ۱۳۹۶ ساعت ۳:۱۸ ب.ظ توسط اشرفی
شب عملیات من و تعدادی از همرزمان مجروحم نزدیک خاکریز دشمن زمینگیر شدیم. روز اول عملیات بود که ناگهان سرباز تنومند عراقی روی خاکریز مقابل ما ظاهر شد. نارنجکی را که قبلا ضامنش را کشیده بود به سوی ما انداخت. نارنجک روی زمین غلتید و جلوی یکی از همرزمان قرار گرفت. قبل از اینکه منفجر شود همرزم مجروح نوجوان چابک ما آن را از زمین برداشت و به سوی خودشان انداخت. عصر روز دوم عملیات عراقیها دور مرا گرفتند و من اسیر شدم. وقتی اسیر شدم با من خوشرفتاری کردند تا جایی که دوستانه از سرباز عراقی پرسیدم با نارنجکی که به سوی شما برگشت کسی آسیب ندید؟ لبخندی زد و گفت: نه!
+نوشته شده در جمعه ۲۶ خرداد ۱۳۹۶ ساعت ۱۲:۲۳ ب.ظ توسط اشرفی
۱۵ اسفند ۱۳۶۵
۲۴ شهریور ۱۳۶۹
۴۲ ماه و ۱۰ روز
+نوشته شده در جمعه ۱۵ اسفند ۱۳۹۳ ساعت ۲:۴۲ ب.ظ توسط اشرفی
کبوتربچگان را پر بریدند [
اینجا]
+نوشته شده در دوشنبه ۹ دی ۱۳۹۲ ساعت ۱:۲۹ ق.ظ توسط اشرفی
اسرا که آزاد شدند، جماعتی به استقبالشان رقصیدند.
+نوشته شده در یکشنبه ۸ اردیبهشت ۱۳۹۲ ساعت ۱۰:۵۲ ق.ظ توسط اشرفی
روزه در یومالشک واجب نیست. چرا پذیرایی از مهمانان برایت سنگین بود؟
+نوشته شده در دوشنبه ۱۴ اسفند ۱۳۹۱ ساعت ۱۰:۳۳ ب.ظ توسط اشرفی
گفته بودی بیاید، پشت بام اذان میگویم پدر؟
+نوشته شده در سه شنبه ۸ اسفند ۱۳۹۱ ساعت ۴:۲۱ ق.ظ توسط اشرفی
آن شب در بیمارستان گرسنه بودیم. جواد، نگهبان عراقی وارد اتاق شد و خواست کمیل بخوانیم. فرازهایی از دعا که خوانده شد، برایمان نان و سبزی آورد!
+نوشته شده در جمعه ۴ اسفند ۱۳۹۱ ساعت ۸:۳۸ ب.ظ توسط اشرفی
عراقیها نامت را از کجا میدانستند که بیخ گوشت صدایت زدند ایّوب؟ شاید من گفته بودم!
+نوشته شده در شنبه ۲۸ بهمن ۱۳۹۱ ساعت ۱۲:۴۸ ق.ظ توسط اشرفی
ناگهان دشمن بهرویمان آتش گشود. فرمانده صدا زد آرپیجیزن تیربار دشمن را خاموش کند. من آرپیجی داشتم. خرجی از کمکم گرفتم تا به موشک آرپیجی ببندم و شلیک کنم اما از طرف دشمن تیری به خرج موشک خورد و خرج در میان دستم آتش گرفت. آتش به کولهپشتیام افتاد که در آن سه موشک با خرج بسته و آماده به شلیک قرار داشت. خودم را با پشت به زمین انداختم و آتش کوله را خاموش کردم. این همان آتشی بود که به خانوادهام خبر دادند من در میانش سوختم.
+نوشته شده در جمعه ۲۷ بهمن ۱۳۹۱ ساعت ۵:۱۳ ب.ظ توسط اشرفی
داشتم در غیاب او نیمهنانی در کولهاش میگذاشتم تا گرسنه نماند، سر رسید و به شوخی گفت آی دزد! خطیبی را میگویم؛ محمد!
+نوشته شده در چهارشنبه ۲۵ بهمن ۱۳۹۱ ساعت ۹:۱۶ ب.ظ توسط اشرفی
اسیرت که شدم، دشمنی را فراموش کردی عراقی! آب گوارا، نان و پنیر استرالیایی، پانسمان!
شاید هم از اول دشمنِ هم نبودیم شیعۀ علی!
+نوشته شده در چهارشنبه ۲۵ بهمن ۱۳۹۱ ساعت ۷:۴۷ ب.ظ توسط اشرفی
شب اول سوختن و فردایش گلوله، شب دوم سرما و فردایش اسارت!
+نوشته شده در چهارشنبه ۲۵ بهمن ۱۳۹۱ ساعت ۱۲:۹ ق.ظ توسط اشرفی
شهر به استقبال آمد، اما صبر کردی تا من بر شما وارد شوم. وارد که شدم مرا درآغوش کشیدی و مجال پیاده شدن ندادی!
من از صبر و شکیبم شهریارا شهرۀ آفاق
همه آفاق هم حیران در این صبر و شکیب من
+نوشته شده در سه شنبه ۲۴ بهمن ۱۳۹۱ ساعت ۹:۳۱ ب.ظ توسط اشرفی
گریههای پدر در جنگل شبیه گریههای مادر بود؟
پدرم هم کفشهایم را...
نه؛ من روضۀ مکشوف نمیخوانم.
+نوشته شده در شنبه ۲۱ بهمن ۱۳۹۱ ساعت ۱:۳۴ ب.ظ توسط اشرفی
چادرهای آموزشی، یقلوی، تن ماهی بدون دربازکن، دلتنگی، جعبه مهمات، آموزش سخت نظامی...
+نوشته شده در جمعه ۲۰ بهمن ۱۳۹۱ ساعت ۱:۲۵ ب.ظ توسط اشرفی
وقتی اسیر شدم، عراقیها زخم پایم را پانسمان کردند. توان نداشتم دستم را زیر زانویم بگیرم. گفتم: اجعل تحت رجلی ﺷﻴﺊ! کلوخ بزرگی از زمین کند و زیر پایم گذاشت.
+نوشته شده در پنجشنبه ۱۹ بهمن ۱۳۹۱ ساعت ۸:۳۹ ب.ظ توسط اشرفی
اسارتم، خبر خوشی بود که برایت آوردند؛ مادرجان! چرا گریه کردی؟ برادرمان محمّد میگوید وقتی خبر اسارتت را به مادر دادیم، گریه کرد. دلداریاش دادیم و گفتیم مادرجان ما شنیده بودیم او شهید شده؛ چرا گریه میکنی؟ خوشحال باش!
+نوشته شده در شنبه ۱۴ بهمن ۱۳۹۱ ساعت ۷:۳۶ ب.ظ توسط اشرفی
به کارون که رسیدیم، شیرجه زدم توی آب! اسیر گرداب که شدم، فهمیدم اینجا، آنجا نیست.
+نوشته شده در سه شنبه ۱۰ بهمن ۱۳۹۱ ساعت ۴:۵۱ ب.ظ توسط اشرفی
خدا رحمتت کند شمس! تو کمک من بودی اما وقتی گلولهات به هدف خورد، کمک گرفتی و شدی آرپی جی زن! علیرضا شمس آبادی!
+نوشته شده در سه شنبه ۱۰ بهمن ۱۳۹۱ ساعت ۲:۴۶ ق.ظ توسط اشرفی
من و علی هاشمی قرآن حفظ میکردیم. عراقیها که مداد و کاغذ آوردند تا بچهها کار به اصطلاح فرهنگی انجام دهند، عبدالرضا عبدالهی یک نصف مداد را از عراقیها بلند کرد و هراسان برای من آورد. خیلی ترسیده بود. من این مداد را مدتها نزد خودم نگه داشتم و عراقیها نفهمیدند. بعدها عبدالرضا میلۀ فلزی و کوتاه یک خودکار فنری را برایم آورد که آن را در تیوب خمیردندان جاسازی کردم. تحفه را با همین خودکار پشت زرورقهای سیگار نوشتیم.
علی هاشمی تهرانی
+نوشته شده در دوشنبه ۹ بهمن ۱۳۹۱ ساعت ۱۰:۴۵ ب.ظ توسط اشرفی
خانبهبین به جفیر (۰۴/۰۹/ ۶۲)
گرگان به مریوان (زمستان ۶۳)
مشهد به مهاباد (۶۴)
علیآباد به شلمچه (۱۱/۲۱/ ۶۵)
پرسیدم: دوباره جنگ بشود جبهه میروی؟ گفت: میفرستیم!
امّا من میروم...
+نوشته شده در یکشنبه ۸ بهمن ۱۳۹۱ ساعت ۵:۱۶ ق.ظ توسط اشرفی
دیشب خواب دیدم یک مشت برنج را بردم به صدّام نشان دادم و گفتم این برنج است یا سنگریزه؟ ببیند قابل خوردن است؟ ایران به اسرای شما همین برنج را میدهد؟ صدّام برنج را از من گرفت و نگاه کرد و با فرماندهانی که در جلسه حضور داشتند مشورت کرد. دستور داد برنج اسرا را عوض کردند. بیدار که شدم بعد از اذان صبح بود.برچسبها:
خواب
+نوشته شده در شنبه ۷ بهمن ۱۳۹۱ ساعت ۸:۰ ب.ظ توسط اشرفی
آب شکر میخورد و قرآن حفظ میکرد.
میگفت: یک گونی شکر بدهند، کل قرآن را حفظ میکنم.
تحفه
+نوشته شده در جمعه ۶ بهمن ۱۳۹۱ ساعت ۷:۵۱ ب.ظ توسط اشرفی
فقط شیر خشک میخورد. بعدها که صمیمیتر شدیم، پرسیدم چرا شیر خشک؟ گفت: اوایل که از غذای اینجا میخوردم خوابهایی میدیدم. بیدار که میشدم غفلت میکردم و خوابم در حد چیزی شبیه ارتکاب یک غیبت تعبیر میشد. تصمیم گرفتم جز شیر خشک نخورم.
+نوشته شده در جمعه ۶ بهمن ۱۳۹۱ ساعت ۶:۲۶ ب.ظ توسط اشرفی
+نوشته شده در پنجشنبه ۲۵ آبان ۱۳۹۱ ساعت ۱:۵۲ ق.ظ توسط اشرفی
+نوشته شده در شنبه ۲۷ فروردین ۱۳۹۰ ساعت ۳:۴۶ ب.ظ توسط اشرفی
نیم ساعت به اذان صبح، با خواب شجاع بیدار شدم. شجاع نگهبان خوبی بود. خواب دیدم نشستیم و با هم حرف میزنیم. شجاع گفت: حالا دیگر برای یادگیری زبان، کسی لغت حفظ نمیکند. من گفتم: چطور ممکن است آدم لغت بلد نباشد و بتواند مکالمه کند؟ شجاع نگاه مهربانی به من کرد، لبخند زد و ساکت ماند. من اصرار کردم که چرا چیزی نمیگویی؟ گفت: ترسیدم نتوانم جسارتت را تحمل کنم، عصبانی شوم و شکنجهات کنم.برچسبها:
خواب
+نوشته شده در پنجشنبه ۲۵ فروردین ۱۳۹۰ ساعت ۹:۴۸ ق.ظ توسط اشرفی