نکات

از تهران تا قرق

مدتی است خاطرات اسارتم را می‌نویسم. تا اینجا نوشتم که از عراق آمدیم تهران اما یک هفته است که هرچه فکر می‌کنم از تهران چگونه آمدیم قُرُق، به‌خاطر نمی‌آورم. حدود ۳۴سال از آن روز گذشته است. به همین دلیل نوشتن خاطرات یک هفته متوقف شد. پس از یک هفته تفکر و توقف، امروز آقاشیخ محسن پیام داد. شیخ از حالم خبر نداشت. ویدئویی فرستاد که در آن با شخصی به نام فرامرزی صحبت می‌کرد. به صورت اتفاقی با هم آشنا شده‌اند. گفت: جناب فرامرزی سلام می‌رساند و می‌گوید: من تو را از تهران به قُرُق آوردم.
هر جا که هستی حاضری از دور در من ناظری
شب خانه روشن می‌شود چون یاد نامت می‌کنم [اینجا]
+نوشته شده در جمعه ۳۱ فروردین ۱۴۰۳ ساعت ۵:۲۰ ب.ظ توسط اشرفی  

جز پیش تو قلبم هرجا می‌رفت گم بود

با جواد رفتیم مسافرت. گفت: کربلا برویم؟ گفتم: نه! فلش زد و گفت: کربلا را اینجا می‌آوریم!


برچسب‌ها: پادکست

+نوشته شده در جمعه ۳۱ فروردین ۱۴۰۳ ساعت ۲:۱۳ ب.ظ توسط اشرفی  

فراموش کردن اسارت اشتباه بود

باید بعد از اینکه آزاد شدیم، روی همان پتوی سبز اسارت می‌خوابیدیم. همان لباس زرد اسارت را می‌پوشیدیم. همان غذای سادۀ اسارت را می‌خوردیم. تا سبک‌بار زندگی کنیم و سبک‌بال بمیریم. ربنا ظلمنا انفسنا...
سبک‌باران خرامیدند و رفتند
+نوشته شده در جمعه ۲۴ فروردین ۱۴۰۳ ساعت ۵:۲۷ ق.ظ توسط اشرفی  

اهدای قمقه آب

در مسیر عملیات بودیم. مجروحین شب‌های قبل، روی زمین افتاده بودند. از تشنگی تقاضای آب می‌کردند؛ اما برایشان ضرر داشت. انصاری قمقه‌اش را از فانسقه باز کرد و به یکی از مجروحین داد. خدایا! او دارایی‌اش را به تو داد. تو هم دارایی‌ات را به او بده!
+نوشته شده در جمعه ۲۴ فروردین ۱۴۰۳ ساعت ۴:۵۱ ق.ظ توسط اشرفی  

نامه رمضان به خانواده

رمضان سواد خواندن و نوشتن نداشت. از من خواست به خانواده‌اش نامه بنویسم. گفت: بنویس تا سر صدام را نیاورم، به خانه برنمی‌گردم. در عملیات به عنوان حمل مجروح شرکت کرد؛ اما مجروحی برای حمل نداشت. هوا سرد بود. رمضان رفت زیر برانکارد و خوابید. دو روز بعد از عملیات با هم اسیر شدیم.
+نوشته شده در جمعه ۲۴ فروردین ۱۴۰۳ ساعت ۱۲:۲۸ ق.ظ توسط اشرفی  

من اسیر نمی‌شوم

شب عملیات تعدادی از بچه‌ها شهید شدند تعدادی عقب برگشتند و ما چندنفر مجروح شدیم. شب صبح شد. هنوز اسیر نشده بودیم اما امیدی هم به پیروزی نداشتیم. یکی از رفقا به سمت دشمن تیراندازی می‌کرد. گلوله‌ای از طرف دشمن به کلاه‌آهنی‌اش خورد و خون از سرش جاری شد. گفتم: تیراندازی چه فایده‌ای دارد؟ گفت: من اسیر نمی‌شوم. خدا رحمتش کند شهید شد.
+نوشته شده در پنجشنبه ۲۳ فروردین ۱۴۰۳ ساعت ۱۱:۳۶ ب.ظ توسط اشرفی  

تنهایی پدر

در بیمارستان شاهین‌فر یک اتاق خصوصی برایش گرفتیم. آن‌شب احساس کردم با وجود پرستارهایی که مثل حوریه دورش می‌چرخند، نیاز به حضور من نیست. رفتم منزل تا استراحت کنم. اما بعداً فهمیدم پدر دوست داشت در کنارش بمانم. اللهم اغفر لنا و لوالدینا...
+نوشته شده در پنجشنبه ۲۳ فروردین ۱۴۰۳ ساعت ۵:۳۲ ب.ظ توسط اشرفی  

اسارت اسلام‌پور

من زودتر از اسلام‌پور اسیر شدم. می‌گوید: وقتی عراقی‌ها آمدند، من روی زمین خوابیده بودم. وانمود کردم مرده‌ام. عراقی به من نزدیک شد. پایش را جلوی صورتم گذاشت. زیرچشمی به پوتین‌های براقش نگاه کردم. خم شد دست چپم را گرفت و بالا آورد. ساعتم را باز کرد. دستم را رها کرد و به زمین افتاد. روز پنجم عملیات اسیر شدم.
درایت اسلام‌پور
+نوشته شده در پنجشنبه ۲۳ فروردین ۱۴۰۳ ساعت ۴:۵۲ ب.ظ توسط اشرفی  

پسرم شاگردم بود

من و علی پنج‌سال با هم بودیم. پابه‌پای هم بالا رفتم. فاصلۀ منزل تا مدرسه صد قدم بود. دستش را می‌گرفتم و با هم مدرسه می‌رفتیم. در بین راه بابا صدایم می‌زد. وقتی وارد حیاط مدرسه می‌شدیم، می‌گفت: آقا اجازه؟ محبوب کلاس بود. سالی که رفت، تنها ماندم. کلاس کاملاً خالی شد. دل و دماغ درس دادن نداشتم. هر کجا هست خدایا به سلامت دارش!
پسرم را پدرم می‌دانم
+نوشته شده در پنجشنبه ۲۳ فروردین ۱۴۰۳ ساعت ۵:۰ ق.ظ توسط اشرفی  

کتاب‌فروشی مجتبی

در همسایگی ما زندگی می‌کرد. چشمش معیوب بود. ظاهری آراسته داشت و مؤدب رفتار می‌کرد. آن‌شب سرکوچه همهمه شد. مردم جلوی منزلش تجمع کردند. گفتند: شب‌ها دزدی می‌کند. امشب از خانه بیرونش کردند و سرکوچه نشسته است. چشمش که به من افتاد جان گرفت. خواست تا مردم را متفرق کنم. مردم متفرق شدند. پیشنهاد دادم کتا‌ب‌فروشی کند. چندسال بعد دیدم در خیابان سعدی کتاب می‌فروشد. از آن‌روز کتاب‌های کمیاب را مجتبی برایم تهیه می‌کند.
همه صیدها بکردی هله میر بار دیگر
+نوشته شده در پنجشنبه ۲۳ فروردین ۱۴۰۳ ساعت ۲:۴۳ ق.ظ توسط اشرفی  

این صدای هشدار بود

در جُفیْر سنگر قشنگی داشتیم. هرروز برایمان نان تازه می‌آوردند. نان تازه را روی نان بیات می‌گذاشتیم. موقع غذا که می‌شد، بچه‌ها سعی می‌کردند اول نان بیات را بخورند. جنگ تمام شد. وارد سلف دانشگاه شدیم. اینجا برعکس بود. نان بیات را روی نان تازه می‌گذاشتند. دانشجویی تلاش کرد نان تازه را از زیر نان بیات بکشد. سینی نان، روی سرامیک کف سلف افتاد و صدا داد. این صدای هشدار بود.
+نوشته شده در پنجشنبه ۲۳ فروردین ۱۴۰۳ ساعت ۱۲:۵۸ ق.ظ توسط اشرفی  

قاسم فرهانی

ترکش به پهلویش خورده بود. نمی‌توانست صاف بنشیند. همیشه روی پهلو خم می‌شد. مظلومانه در گوشه‌ای می‌نشست و درد می‌کشید؛ اما به روی خودش نمی‌آورد. کسی فکر نمی‌کرد زخمش این‌قدر عمیق باشد. مدتی که گذشت دیگر نتوانست کمرش را صاف کند. دنیا هم ظرفیت نداشت به او پاداش بدهد. خدا رحمتش کند.
+نوشته شده در پنجشنبه ۲۳ فروردین ۱۴۰۳ ساعت ۱۲:۱۲ ق.ظ توسط اشرفی  

علیرضا شمس‌آبادی

من آرپی‌جی‌ داشتم؛ علیرضا کمکم بود. رفتیم میدان تا تمرین کنیم. علیرضا شلیک کرد و به هدف زد. هردو شدیم آرپی‌جی‌زن! وارد عملیات شدیم. من اسیر شدم، علیرضا شهید شد. وقتی از اسارت برگشتم، در مرکزی که مرحوم پدرش خدمت می‌کرد مهمان داشتم. حالا باید پدر شهید با زبان روزه‌ از ما پذیرایی می‌کرد. برایش سنگین بود. به بهانه‌‌ای خودم پذیرایی کردم. بعدا که فهمید ما عذر داریم، دور مهمان‌ها می‌چرخید. خداوند کنار فرزند شهیدش با أولیاء محشورشان کند.
+نوشته شده در چهارشنبه ۲۲ فروردین ۱۴۰۳ ساعت ۱۲:۵۳ ق.ظ توسط اشرفی  

محبت به فاصله نیست

در قلعۀ اردوگاه بعقوبه ساعت هواخوری بود. اسرا در حیاط اردوگاه قدم می‌زدند. نگهبان عراقی کنار حیاط ایستاده بود و نگاه می‌کرد. گاهی هم یکی از اسرا را صدا می‌زد و بعد از گفت‌وگو شکنجه‌ می‌کرد. آن روز مرا صدا زد. جلو رفتم. پرسید: چرا شما ایرانی‌ها ادعای محبت امام حسین را دارید؟ در صورتی که امام حسین در کربلا مدفون است و به ما نزدیک‌تر است! گفتم: اگر جواب بدهم ناراحت نمی‌شوید؟ گفت: نه! گفتم الان که ما اینجا ایستاده‌ایم فاصلۀ من تو بیشتر است یا فاصلۀ من و اسرایی که در حیاط قدم می‌زنند؟ فهمید چه می‌گویم. لحظاتی به صورتم خیره شد و گفت: برو...
اتصال جسمی و روحی
+نوشته شده در سه شنبه ۲۱ فروردین ۱۴۰۳ ساعت ۳:۴۲ ق.ظ توسط اشرفی  

دوست معتادم

فبل از اسارت با هم دوست بودیم. بعد از اسارت توی خیان طبرسی نزدیک حرم با هم روبه‌رو شدیم. چهرۀ ماه‌گونه‌اش خراب شده بود. به روی خودم نیاوردم. دعوتش کردم منزل! شب خوشی بود. خاطرات گذشته را مرور کردیم و لذت بردیم. پرسید: چرا برنمی‌گردی شهرستان؟ گفتم: برای تربیت بچه‌ها! گفت: چقدر از هم فاصله گرفتیم! تو به فکر بچه‌هایی؛ من حتی به فکر خودم نیستم. گفتم بعد از این به هم کمک می‌کنیم. آخر شب خوابیدیم. صبح با هم صبحانه خوردیم. موقع رفتن پول قرض خواست. مشفقانه دادم. گفتم: دوباره برگرد تا به هم کمک کنیم. گفت: چشم. رفت و برنگشت. خدا رحمتش کند.
+نوشته شده در سه شنبه ۲۱ فروردین ۱۴۰۳ ساعت ۱:۵۵ ق.ظ توسط اشرفی  

توزیع سیگار

همۀ اسرا سهمیۀ سیگار داشتند. من سیگار گروه را از فروشگاه تحویل می‌گرفتم و توزیع می‌کردم. به سیامک سیگار دادم؛ اما قبض رسیدش را گم کردم. سیامک مدعی شد سیگار نگرفته است. ابوالفضل کمک کرد تا قبض رسید پیدا شد.
هرکه بی زور است ذلیل باشد
زور بهترین دلیلی باشد
+نوشته شده در سه شنبه ۲۱ فروردین ۱۴۰۳ ساعت ۱۲:۲۷ ق.ظ توسط اشرفی  

فرهانی شاگرد من است

احمد فرهانی روحانی خوش‌ذوق، باهوش، با استعداد و باسوادی بود که نمی‌خواست توسط عراقی‌ها شناسایی شود. به‌ظاهر نزد سید جلال شاگردی می‌کرد و عربی یاد می‌گرفت. گاهی هم بعضی از کلمات را عمداً اشتباه تلفظ می‌کرد تا کسی به روحانی بودن او پی نبرد. بعد از مدتی سید جلال فهمید احمد فرهانی نقش بازی می‌کند. هنوز وقتی صحبت از فرهانی می‌شود، سید جلال به مطایبه می‌گوید: فرهانی شاگرد من است!
+نوشته شده در دوشنبه ۲۰ فروردین ۱۴۰۳ ساعت ۸:۶ ب.ظ توسط اشرفی  

آآآ یادم آمد

در بیمارستان صلاح الدین تکریت بستری بودیم. حالا من می‌توانستم راه بروم؛ اما تو سنگ کلیه داشتی. خون ادرار می‌کردی و داد می‌زدی. به پیشانی‌ات ترکش خورده بود. به سختی چیزی به‌یادت می‌آمد. مشکلات گوارشی هم به آن اضافه شد. هرچه پرسیدیم کجایت درد می‌کند؟ گفتی: نمی‌دانم! آن روز محل زخم ماهیچۀ پایم را نشانت دادم. گفتم: اینجا بر اثر عفونت ترکید و چرک بیرون زد. یک‌باره گفتی: آآآ یادم آمد. آنگاه پزشک تجویز کرد و من پرستاری‌ کردم.
+نوشته شده در دوشنبه ۲۰ فروردین ۱۴۰۳ ساعت ۶:۷ ب.ظ توسط اشرفی  

خواب در اسارت

در عملیات کربلای۵ زانوی پای راستم تیر خورد. کشکک زانویم شکست. از درد نمی‌توانستم بخوابم. گاهی خواب بر درد غلبه می‌کرد. وقتی بیدار می‌شدم ناگهان خودم را در آسایشگاه می‌دیدم. آرزو می‌کردم کاش نمی‌خوابیدم حالا که خوابیدم کاش بیدار نمی‌شدم. گاهی زنده ماندن از شهادت سخت‌تر است.
+نوشته شده در یکشنبه ۱۹ فروردین ۱۴۰۳ ساعت ۲:۱۷ ب.ظ توسط اشرفی  

محضر آیت الله طاهری

سال ۱۳۶۹ محضر معظم‌له مشرف شدم. پرسیدند: کجا بودی؟ عرض کردم: عراق! پرسیدند: از قرآن چه آوردی؟ عرض کردم: نصف! فرمودند: من هم محفوظاتی دارم؛ می‌خواهم بر آن بیفزایم. من زبان اشاره نفهمیدم. اشاره‌ای که گاهی زندگی انسان را می‌سازد.
+نوشته شده در یکشنبه ۱۹ فروردین ۱۴۰۳ ساعت ۸:۲۱ ق.ظ توسط اشرفی  

الدهر انزلنی ثم انزلنی ثم انزلنی

امام علی(ع) به زبان الهام فرمود: الدهر انزلنى ثم انزلنى ثم انزلنى حتى قيل معاوية و على!‏
این روایت ظاهرا تا قرن دهم در هیچ‌یک از کتب روایی شیعه وجود ندارد. فقط مقدس اردبیلی و شبیه آن را ابن ابی الحدید نقل کرده‌ است.
حدیقة الشیعه، مقدس اردبیلی، جلد ۱ از ۲، صفحه ۲۰۸، برداشت آزاد [اینجا]
شرح نهج البلاغة، ابن ابی الحديد، جلد ۲۰ از ۲۰، صفحه ۳۲۶، برداشت آزاد [اینجا]
مجموعه آثار مقدس اردبیلی از نورشاپ قابل دریافت است.
+نوشته شده در یکشنبه ۱۹ فروردین ۱۴۰۳ ساعت ۳:۳۳ ق.ظ توسط اشرفی  

علاقه بهلول به دختر خواهرش

بهلول به دونفر بسیار علاقه داشت. یکی همسر دومش، دیگری دختر خواهرش! همسر دوم بهلول افغانی بود و بیماری سل داشت. با اینکه بیماری سل مسری است، بهلول با او ازدواج کرد تا از مرگ نجاتش دهد. [اینجا]
ازدواج دوم بهلول
+نوشته شده در شنبه ۱۸ فروردین ۱۴۰۳ ساعت ۸:۱۰ ب.ظ توسط اشرفی  

نوجوانان قهرمانان

جان در ره مذهب خود بدهید بی محابا!
سال تحصیلی ۵۹ - ۵۸ من در مدرسۀ شهرک، کلاس اول راهنمایی بودم. خواستار معلم ما بود. خدا رحمتش کند؛ شهید شد. گروه سرودی تشکیل داده بود و بعد از کلاس درس با ما کار می‌کرد. سرود ای رفیقان ظاهرا مربوط به سازمان چریک‌های فدائی خلق بود که بعد از پیروزی انقلاب از نظام جدا شد. خواستار تغییراتی در آن داده بود و ما اجرا می‌کردیم. نوجوانان! قهرمانان! جان در ره مذهب خود بدهید بی محابا!


برچسب‌ها: پادکست

+نوشته شده در سه شنبه ۱۴ فروردین ۱۴۰۳ ساعت ۹:۲۵ ب.ظ توسط اشرفی  

سخنرانی سید علی قمصری

جنگ تمام شد. در حال و هوای آزدی بودیم. سید علی مقابل اسرا ایستاد و سخن گفت. گفت: این روزها آزاد می‌شویم اما قرار نیست حالا که چند سال سختی کشیدیم بعد از این راحت زندگی کنیم. خودتان را برای اتفاقات ناگوار هم آماده کنید. شاید به ایران نرسیدیم. شاید رسیدیم اما با از دست رفتن عزیزانمان مواجه شدیم. ما برای خانواده‌ها مفقودیم و خانواده‌ها برای ما! کسی نمی‌داند آن‌طرف چه خبر است. سید علی درست می‌گفت. وقتی به ایران آمدیم، شماری از آزدگان در ماتم عزیزانشان نشستند.
+نوشته شده در سه شنبه ۱۴ فروردین ۱۴۰۳ ساعت ۶:۴۳ ب.ظ توسط اشرفی  

دعوای من و تو

وقتی بچه بودیم، با هم گلاویز شدیم. آنقدر همدیگر را زدیم تا خسته شدیم. در یک لحظه تصمیم گرفتیم از هم فرار کنیم. وقتی بزرگ‌تر شدیم، با هم جبهه رفتیم. تو با شهادت راحت شدی، من با اسارت به سختی افتادم. مقامت متعالی!
گاهی شهادت آسان‌تر از زنده ماندن است
+نوشته شده در یکشنبه ۱۲ فروردین ۱۴۰۳ ساعت ۶:۴ ق.ظ توسط اشرفی  

نماز سیدعلی قاضی

گریه می‌کرد که چرا در بهشت نماز نیست.
+نوشته شده در شنبه ۱۱ فروردین ۱۴۰۳ ساعت ۱۲:۵۸ ق.ظ توسط اشرفی  

قبر مصطفی

وقتی اسیر شد، خانواده‌اش ناامید شدند. برایش قبری درست کردند و روی سنگ قبرش نوشتند: گمنام! مصطفی گاهی سر قبر خودش می‌رود و عکس می‌گیرد. دلش می‌خواهد همین‌جا دفن بشود؛ اما کسی نمی‌داند کجا و چگونه می‌میرد. خدایا شهادت!
+نوشته شده در جمعه ۱۰ فروردین ۱۴۰۳ ساعت ۱:۲۹ ق.ظ توسط اشرفی  

زندان مجنون

وقتی مجنون به زندان افتاد، لیلی جلوی زندان تحصن کرد. به مجنون گفتند: لیلی که تو را نمی‌خواهد؛ چرا برایت تحصن می‌کند؟ گفت: می‌خواهد فقط در بند خودش باشم؛ نه در بند دیگری!
نماز مجنون
قرآن مجنون
به مجنون گفت روزی عیب جویی
گفت مجنون گر همه روی زمین
مجنون به نصیحت دلم آمده است
ای دل مجنون و از مجنون بتر
+نوشته شده در پنجشنبه ۹ فروردین ۱۴۰۳ ساعت ۷:۲۶ ق.ظ توسط اشرفی  

هرکه پیدا می‌شود از دور پندارم تویی

کسی به جامی گفت: تو گفته‌ای هرکه پیدا می‌شود از دور پندارم تویی؟ جامی گفت: بله! گفت: اگر خری را دیدی چه؟ جامی گفت: پندارم تویی!
چرا بین که و چه فرق نمی‌گذاری؟ گفت: هرکه؛ نگفت: هرچه!
مجموعه آثار علامه حسن زاده آملی، صد و ده کلمه، صفحه ۱۶۴، برداشت آزاد
ما چه باشد در لغت؟ اثبات و نفی
مست از خانه برون آمده‌ای یعنی چه؟
+نوشته شده در پنجشنبه ۹ فروردین ۱۴۰۳ ساعت ۳:۳۱ ق.ظ توسط اشرفی  

پسرم را پدرم می‌دانم

آیت الله سید محمدتقی آل هاشم وصیت‌ کرد:
پسرم سید محمدعلی بر جنازه‌ام نماز بخواند.
فرمود: پسرم را پدرم می‌دانم. [اینجا]
فاطمة ام ابیها
+نوشته شده در چهارشنبه ۸ فروردین ۱۴۰۳ ساعت ۲:۱۴ ب.ظ توسط اشرفی  

وسایل شخصی در اسارت

کل زندگی‌ام یک کیسۀ انفرادی بود. توی این کیسه، چند قلم وسیله داشتم. قاشق، بشقاب، لیوان، جوراب، دمپایی، دسته تیغ، حوله، پتو، بالشت، یک دست لباس زرد اسارت، یک دست لباس خواب، و حالا یک دست هم لباس دیگر! وسایلم تمیز بود. لباس‌خوابِ طوسیِ خوش‌رنگی داشتم که این آواخر مندرس شده بود. رضا رحیمی خواست به او بدهم تا اگر فیلم‌برداری کردند مقابل دوربین بپوشد. زندگی بابرکتی داشتیم. کم‌خرج و پرسود!
گر نبوَد مشرَبه از زر ناب
با دو کف دست توان خورد آب
شانهٔ عاج ار نبوَد بهر ریش
شانه توان کرد به انگشت خویش
+نوشته شده در شنبه ۴ فروردین ۱۴۰۳ ساعت ۱:۲۰ ق.ظ توسط اشرفی  

پروین در بیان شهریار

اعتصام المُلک، پدر پروین اعتصامی و رئیس کتابخانۀ مجلس بود. او از رفقای پدرم بود. پروین در هفت‌سالگی تهران رفت، من در چهارده سالگی رفتم. گاهی با ملک الشعرای بهار به کتابخانۀ مجلس می‌رفتیم. پروین هم می‌آمد. از من و پروین می‌خواستند شعر بخوانیم. من غزل‌های لطیف می‌خواندم، پروین قصائد سنگین؛ خدا بیامرزدش!
پیش از این خوش روزگاری بوده است


برچسب‌ها: پادکست

+نوشته شده در پنجشنبه ۲ فروردین ۱۴۰۳ ساعت ۴:۳۱ ق.ظ توسط اشرفی  

کوچه وحشت

این هم اصطلاحی است که هیچگاه از ذهن اسرا پاک نمی‌شود. ده بیست نفر از عراقی‌ها مقابل هم می‌ایستادند و یک کوچه درست می‌کردند. اسرای ایرانی باید از میان این کوچه عبور کنند. عراقی‌ها به جان اسرا می‌افتادند و با چوب و چماق و کابل و هرچه در دست داشتند می‌زدند. اگر اسیری به زمین می‌خورد که دیگر نمی‌نوانست خودش را از دست عراقی‌ها نجات بدهد. من وارد این کوچه نشدم اما دیدم.
پشت کردن کادر درمانی به نخست وزیر بلژیک
+نوشته شده در چهارشنبه ۱ فروردین ۱۴۰۳ ساعت ۴:۱۲ ق.ظ توسط اشرفی