ماه فروماند از جمال محمد/ سرو نباشد به اعتدال محمد...
همچو زمین خواهد آسمان که بیفتد/تا بدهد بوسه بر نعال محمد...
سعدى اگر عاشقى کنى و جوانی/عشق محمد بس است و آل محمد [
سعدی]
+نوشته شده در یکشنبه ۲۸ فروردین ۱۳۹۰ ساعت ۲:۴۲ ب.ظ توسط اشرفی
+نوشته شده در یکشنبه ۲۸ فروردین ۱۳۹۰ ساعت ۲:۳۶ ب.ظ توسط اشرفی
+نوشته شده در یکشنبه ۲۸ فروردین ۱۳۹۰ ساعت ۱۲:۰ ق.ظ توسط اشرفی
+نوشته شده در شنبه ۲۷ فروردین ۱۳۹۰ ساعت ۸:۴۸ ب.ظ توسط اشرفی
+نوشته شده در شنبه ۲۷ فروردین ۱۳۹۰ ساعت ۶:۷ ق.ظ توسط اشرفی
+نوشته شده در جمعه ۲۶ فروردین ۱۳۹۰ ساعت ۱۱:۲۸ ب.ظ توسط اشرفی
+نوشته شده در جمعه ۲۶ فروردین ۱۳۹۰ ساعت ۱۱:۲۷ ب.ظ توسط اشرفی
میان دو بدخواه کوتاه دست/نه فرزانگی باشد ایمن نشست
که گر هر دو باهم سِگالند راز/شود دست کوتاه ایشان دراز
یکی را به نیرنگ مشغول دار/دگر را برآور ز هستی دمار
اگر دشمنی پیش گیرد ستیز/به شمشیر تدبیر خونش بریز
برو دوستی گیر با دشمنش/که زندان شود پیرهن بر تنش
چو در لشکر دشمن افتد خلاف/تو بگذار شمشیر خود در غلاف
چو گرگان پسندند بر هم گزند/بر آساید اندر میان گوسفند
چو دشمن به دشمن بود مشتغل/تو با دوست بنشین به آرام دل [
سعدی]
+نوشته شده در جمعه ۲۶ فروردین ۱۳۹۰ ساعت ۱۱:۲۷ ب.ظ توسط اشرفی
چنان قحط سالی شد اندر دمشق/که یاران فراموش کردند عشق ...
نه در کوه سبزی نه در باغ شخ/ملخ بوستان خورده مردم ملخ
در آن حال پیش آمدم دوستی/از او مانده بر استخوان پوستی ...
بدو گفتم آخر تو را باک نیست/کشد زهر جایی که تریاک نیست ...
نگاه کرد رنجیده در من فقیه/نگاه کردن عاقل اندر سفیه
که مرد ارچه بر ساحل است ای رفیق/ نیاساید و دوستانش غریق
من از بینوایی نیام روی زرد/غم بینوایان رخم زرد کرد [
سعدی]
پیچ و خم زندگییکی از بزرگان اهل تمیزاستغفار سری سقطیشبی دود خلق آتشی برفروخت
+نوشته شده در جمعه ۲۶ فروردین ۱۳۹۰ ساعت ۱۱:۲۶ ب.ظ توسط اشرفی
+نوشته شده در جمعه ۲۶ فروردین ۱۳۹۰ ساعت ۱۱:۲۳ ب.ظ توسط اشرفی
یکی از ملوک را شنیدم همی گفت:
کز نیک و بد اندیشه و از کس غم نیست
درویشی که به سرما برون خفته بود، گفت:
گیرم که غمت نیست، غم ما هم نیست
ملک را خوش آمد صرّهای هزار دینار از روزن برون داشت که دامن بدار ای درویش! گفت دامن از کجا آرم که جامه ندارم؟/سعدی، برداشت آزاد
غم دنیای دنی چند خوری باده بخورگر افلاک نباشد
+نوشته شده در جمعه ۲۶ فروردین ۱۳۹۰ ساعت ۱۱:۲۲ ب.ظ توسط اشرفی
هرمز را گفتند وزیران پدر را چه خطا دیدی که بند فرمودی؟ گفت خطایی معلوم نکردم و لیکن دیدم که مهابت من در دل ایشان بیکران است... ترسیدم از بیم گزندِ خویش، آهنگِ هلاک من کنند. پس قول حکما را کار بستم که گفتهاند...
از آن مار بر پای راعی زند/که ترسد سرش را بکوبد به سنگ
نبینی که چون گربه عاجز شود/بر آرد به چنگال، چشم پلنگ؟ [
سعدی]
پسندد که از من برآید دمارکارآگاهان دستگاه پادشاهیهر که دست از جان بشوید
+نوشته شده در جمعه ۲۶ فروردین ۱۳۹۰ ساعت ۱۱:۲۱ ب.ظ توسط اشرفی
پادشاهی را مهمی پیش آمد. گفت اگر این حالت به مراد من برآید چندین درم دهم زاهدان را! چون حاجتش برآمد، یکی را از بندگان خاص کیسۀ درم داد تا صرف کند بر زاهدان؛ گویند غلامی عاقل هشیار بود همه روز بگردید و شبانگه باز آمد و درمها بوسه داد و پیش ملک بنهاد و گفت زاهدان را چندان که گردیدم نیافتم. گفت: این چه حکایت است؟ آنچه من دانم در این ملک چهارصد زاهد است. گفت: ای خداوند جهان! آنکه زاهد است نمیستاند و آنکه میستاند زاهد نیست. ملک بخندید و ندیمان را گفت: چندان که مرا در حق خداپرستان ارادت است و اقرار، مرین شوخ دیده را عداوت است و انکار!
زاهد که درم گرفت و دینار/زاهدتر از او یکی به دست آر [
سعدی]
سفارش محمد زکریای رازی به دانشجویان پزشکیعالمان مالدار
+نوشته شده در جمعه ۲۶ فروردین ۱۳۹۰ ساعت ۱۱:۱۹ ب.ظ توسط اشرفی
به ده دینار از قیدم خلاص کرد و با خود به حلب برد. دختری که داشت به نکاحم درآورد، به کابین صد دینار ... باری زبان تعنّت دراز کرده همی گفت تو آن نیستی که پدر من تو را از فرنگ باز خرید؟ گفتم بلی من آنم که به ده دینار از قید فرنگم باز خرید و به صد دینار به دست تو گرفتار کرد. [
سعدی]
+نوشته شده در جمعه ۲۶ فروردین ۱۳۹۰ ساعت ۱۱:۱۸ ب.ظ توسط اشرفی
فقیهی پدر را گفت: هیچ از این سخنان رنگین دلاویز متکلمان در من اثر نمیکند به حکم آن که نمیبینم مر ایشان را فعلی موافق گفتار:
ترک دنیا به مردم آموزند/خویشتن سیم و غلّه اندوزند...
اَتَأمُرونَ الناسَ بِالبِرِّ وَ تَنْسَونَ اَنفُسَکُم ...
پدر گفت: ای پسر به مجرّد خیال باطل، نشاید روی از تربیت ناصحان بگردانیدن و علما را به ضَلالت منسوب کردن و در طلب عالِم معصوم، از فواید علم محروم ماندن! همچو نابینایی که شبی در
وَحَل افتاده بود و میگفت: آخر یکی از مسلمانان چراغی فرا راه من دارید، زنی فارجه [
شوخ و بذلهگو] بشنید و گفت: تو که چراغ نبینی به چراغ چه بینی؟
همچنین مجلس وعظ چو کُلبۀ بزّاز است، آنجا تا نقدی ندهی بضاعتی نستانی، اینجا تا ارادتی نیاری سعادتی نبری!
گفتِ عالم به گوش جان بشنو/ ور نماند به گفتنش کردار
باطل است آنچه مدّعی گوید/ خفته را خفته کی کند بیدار
مرد باید که گیرد اندر گوش/ ور نوشته است پند بر دیوار
صاحبدلی به مدرسه آمد ز خانقاه/ بشکست عهد صحبت اهل طریق را
گفتم میان عالم و عابد چه فرق بود/ تا اختیار کردی از آن این فریق را
گفت آن گلیم خویش بدر میبرد ز موج/ وین جهد میکند که بگیرد غریق را [
سعدی]
سعدبن مُعاذهر کس مرید دیگری باشد...ادیب ثانی در محضر حجت هاشمی
+نوشته شده در جمعه ۲۶ فروردین ۱۳۹۰ ساعت ۱۱:۱۸ ب.ظ توسط اشرفی
در سفر حجاز، با جوانان صاحبدل همدم بودیم. زمزمهای میکردند و بیتی محقّقانه میگفتند! عابدی در سبیل منکر حال درویشان بود. ناگاه کودکی آوازی بر آورد که اشتر عابد به رقص آمد و عابد را بینداخت و برفت. گفتم ای شیخ در حیوانی اثر کرد تو را همچنان تفاوت نمیکند!
تو خود چه آدمیی کز عشق بیخبری
گلستان سعدی، برداشت آزاد [
اینجا]
عشق فرزند افلاطونناقصان سرمدی
+نوشته شده در جمعه ۲۶ فروردین ۱۳۹۰ ساعت ۱۱:۱۷ ب.ظ توسط اشرفی
درویشی را ضرورتی پیش آمد، گلیمی از خانه ی یاری بدزدید. حاکم فرمود که دستش بدر کنند. صاحب گلیم شفاعت کرد که من او را بحل کردم. گفتا به شفاعت تو حدّ شرع فرو نگذارم. گفت آنچه فرمودی راست گفتی ولیکن هر که از مال وقف چیزی بدزدد، قطعش لازم نیاید. والفقیرُ لا یَمْلِکُ! هر چه درویشان راست، وقف محتاجان است. [
سعدی]
+نوشته شده در جمعه ۲۶ فروردین ۱۳۹۰ ساعت ۱۱:۱۶ ب.ظ توسط اشرفی
یکی از صلحای لبنان، کنار حوض مسجد وضو میگرفت. پایش لغزید و در حوض افتاد و به مشقت از آن جایگه خلاص یافت. یکی از اصحاب گفت یاد دارم که شیخ به روی دریای مغرب برفت و قدمش تر نشد. شیخ گفت نشنیدهای که خواجۀ عالم(ع) گفت:
لی مَعَ اللهِ وَقتٌ لا یَسَعُنی فیه مَلَکٌ مقربٌ و لا نَبیٌ مُرسَل!
و نگفت علی الدوام! وقتی چنین که فرمود به جبرئیل و میکائیل نپرداختی و دیگر وقت با حفصه و زینب در ساختی! [
سعدی]
یکی پرسید از آن گم گشته فرزندمیشمارم برگهای باغ را
+نوشته شده در جمعه ۲۶ فروردین ۱۳۹۰ ساعت ۱۱:۱۵ ب.ظ توسط اشرفی
پدر را گفتم از اینان یکی سر بر نمیدارد که دوگانهای بگزارد. گفت:
جان پدر تو نیز اگر بخفتی به از آن که در پوستین خلق افتی!
سعدی، برداشت آزاد
پشه با شب زندهداری خون مردم میخورد [سعدی]
+نوشته شده در جمعه ۲۶ فروردین ۱۳۹۰ ساعت ۱۱:۱۴ ب.ظ توسط اشرفی
دختری داشت به غایت زشت ... به حکم ضرورت عقد نکاحش با ضریری ببستند ... گفتند داماد را چرا علاج نکنی گفت: ترسم که بینا شود و دخترم را طلاق دهد. شوی زن زشتروی، نابینا به! [
سعدی]
+نوشته شده در جمعه ۲۶ فروردین ۱۳۹۰ ساعت ۱۱:۱۳ ب.ظ توسط اشرفی
+نوشته شده در جمعه ۲۶ فروردین ۱۳۹۰ ساعت ۱۱:۱۲ ب.ظ توسط اشرفی
حکیم عرب را پرسیدند: روزی چه مایه طعام باید خوردن؟ گفت: صد درم سنگ کفایت است. گفتند: این قدر چه قوت دهد؟ گفت: این قدر تو را بر پای دارد و هر چه بر این زیادت کنی، حمال آنی! [
سعدی]
ستر و آسایش استغذای ادیب نیشابوری
+نوشته شده در جمعه ۲۶ فروردین ۱۳۹۰ ساعت ۱۱:۱۱ ب.ظ توسط اشرفی
یکی را زنی صاحب جمال جوان درگذشت و مادرزن فرتوت به علت کابین در خانه متمکن بماند. یکی گفتا چگونهای در مفارقت یار عزیز؟ گفت: نادیدن زن بر من چنان دشوار نیست که دیدن مادرزن!
گل به تاراج رفت و خار بماند/گنج برداشتند و مار بماند [
سعدی]
+نوشته شده در جمعه ۲۶ فروردین ۱۳۹۰ ساعت ۱۱:۱۰ ب.ظ توسط اشرفی
+نوشته شده در جمعه ۲۶ فروردین ۱۳۹۰ ساعت ۱۱:۸ ب.ظ توسط اشرفی
دیدندش گریزان. کسی گفتش چه آفت است که موجب مخافت است؟ گفتا شنیده ام که شتر را به سخره می گیرند گفت ای سفیه شتر را با تو چه مناسبت است؟ گفت خاموش که اگر حسودان به غرض گویند شتر است، تا تفتیش حال من کند مارگزیده مرده بوَد/ گلستان سعدی، باب1، حکایت16 برداشت آزاد
+نوشته شده در جمعه ۲۶ فروردین ۱۳۹۰ ساعت ۱۱:۷ ب.ظ توسط اشرفی
پرسیدند که یکی با ماه رویی است در خلوت نشسته و درها بسته و رقیبان خفته و نفس طالب و شهوت غالب. هیچ باشد که به قوت پرهیزگاری از او به سلامت بماند؟ گفت: اگر از مه رویان به سلامت بماند از بدگویان نماند/گلستان سعدی، باب5، حکایت12 برداشت آزاد
+نوشته شده در جمعه ۲۶ فروردین ۱۳۹۰ ساعت ۱۱:۶ ب.ظ توسط اشرفی
یاد دارم در ایام پیشین که میان من و دوست جدایی افتاد، وقتی آمد، عتاب کرد که در این مدت چرا قاصدی نفرستادی؟ گفتم دریغ آمدم که چشم قاصد به جمال تو روشن گردد و من محروم!
سعدی، برداشت آزاد
+نوشته شده در جمعه ۲۶ فروردین ۱۳۹۰ ساعت ۱۱:۵ ب.ظ توسط اشرفی
ملک گفت: تو را از قلعه به زیر اندازم تا دیگران عبرت گیرند، گفت: ای خداوند جهان دیگری را بینداز تا من عبرت گیرم، ملک را خنده گرفت و به عفو از خطای او درگذشت/گلستان سعدی، باب5، حکایت20 برداشت آزاد
+نوشته شده در جمعه ۲۶ فروردین ۱۳۹۰ ساعت ۱۱:۴ ب.ظ توسط اشرفی
ناخوش آوازی به بانگ بلند قرآن همیخواند.
صاحبدلی بر او بگذشت. گفت: تو را مشاهره چند است؟
گفت: هیچ!
گفت: پس این زحمت خود چندین چرا همی دهی؟
گفت: از بهر خدا میخوانم.
گفت: از بهر خدا مخوان!
گر تو قرآن بر این نمط خوانی/ببری رونق مسلمانی [
سعدی]
+نوشته شده در جمعه ۲۶ فروردین ۱۳۹۰ ساعت ۱۱:۳ ب.ظ توسط اشرفی
یکی در مسجد بانگ گفتی به ادایی که مستمعان را از او نفرت بودی. صاحب مسجد گفت: ای جوانمرد ده دینار می دهم تا جایی دیگر روی بر این قول اتفاق کردند و برفت پس از مدتی باز آمد گفت ای خداوند بر من حیف کردی که به ده دینار از آن بقعه بدر کردی این جا که رفته ام بیست دینارم همی دهند تا جای دیگر روم و قبول نمی کنم. امیر از خنده بی خود گشت و گفت زنهار تا نستانی که به پنجاه راضی گردند./گلستان سعدی، باب4، حکایت13 برداشت آزاد
+نوشته شده در جمعه ۲۶ فروردین ۱۳۹۰ ساعت ۱۱:۲ ب.ظ توسط اشرفی
+نوشته شده در جمعه ۲۶ فروردین ۱۳۹۰ ساعت ۱۱:۱ ب.ظ توسط اشرفی
+نوشته شده در جمعه ۲۶ فروردین ۱۳۹۰ ساعت ۱۱:۰ ب.ظ توسط اشرفی
یکی از رفیقان شکایت روزگار نامساعد به نزد من آورد که کفاف اندک دارم و عیال بسیار، و در علم محاسبت چنان که معلوم است چیزی دانم و گر به جاه شما جهتی معین شود که موجب جمعیت خاطر باشد بقیت عمر از عهدهی شکر آن نعمت برون آمدن نتوانم.
گفتم عمل پادشاه ای برادر دو طرف دارد؛ امید و بیم!
یعنی امید نان و بیم جان؛ و خلاف رای خردمندان باشد بدان امید متعرض این بیم شدن!
یا به تشویش و غصه راضی باش/ یا
جگربند پیش زاغ بنه [
سعدی]
+نوشته شده در جمعه ۲۶ فروردین ۱۳۹۰ ساعت ۱۰:۵۷ ب.ظ توسط اشرفی
پیرمردی حکایت کند که دختری خواسته بود و ... گفت: چندین برین نمط بگفتم که گمان بردم دلش برقید من آمد و صید من شد. ناگه نفسی سرد از سر درد برآورد و گفت: زن جوان را اگر تیری در پهلو نشیند، به که پیری. چون مدت عدت برآمد نکاحش بستند با جوانی تند و ترشروی، تهیدست، بدخوی، جور و جفا می دید و رنج و عنا می کشید و شکر نعمت حق همچنان می گفت که الحمدلله که از آن عذاب برهیدم و بدین نعیم مقیم برسیدم. با این همه جور و تندخویی، بارت بکشم که خوبرویی/برداشت آزاد
+نوشته شده در جمعه ۲۶ فروردین ۱۳۹۰ ساعت ۱۰:۲۸ ب.ظ توسط اشرفی
گفت: با پیرزنانم عیشی نباشد. گفتند: جوانی بخواه چون مکنت داری. گفت: مرا که پیرم با پیرزنان الفت نیست پس او را که جوان باشد با من که پیرم چه دوستی صورت بندد؟ [
سعدی]
طاقت و حسرت
+نوشته شده در جمعه ۲۶ فروردین ۱۳۹۰ ساعت ۱۰:۲۶ ب.ظ توسط اشرفی
پادشاهی را شنیدم به کشتن اسیری اشارت کرد. بیچاره در آن حالت نومیدی ملک را دشنام دادن گرفت و سقط گفتن؛ که گفتهاند هر که دست از جان بشوید آنچه در دل دارد بگوید.
وقت ضرورت چو نمانَد گریز/دست بگیرد سر شمشیر تیز
ملک پرسید چه میگوید؟ یکی از وزرای نیکمحضر گفت: ای خداوند همی گوید:
و الکاظمین الغیظ و العافین عن الناس، ملک را رحمت آمد و از سر خون او درگذشت. وزیر دیگر که ضدّ او بود گفت ابنای جنس ما را نشاید در حضرت پادشاهان جز براستی سخن گفتن! این ملک را دشنام داد و ناسزا گفت. ملک روی از این سخن در هم آمد و گفت: آن دروغ وی پسندیدهتر آمد مرا زین راست که تو گفتی؛ که روی آن در مصلحتی بود و بنای این در خبثی؛ و خردمندان گفته اند: دروغی مصلحت آمیز به که راستی فتنه انگیز [
سعدی]
مزاج گويی یا مصلحت گویی؟بهانه گیری انگلستان از سعدی
+نوشته شده در جمعه ۲۶ فروردین ۱۳۹۰ ساعت ۱۰:۱۲ ب.ظ توسط اشرفی
مردمآزاری را حکایت کنند که سنگی بر سر صالحی زد. درویش را مجال انتقام نبود. سنگ را نگاه همی داشت تا زمانی که ملِک را بر آن لشکری خشم آمد و در چاه کرد. درویش اندر آمد و سنگ در سرش کوفت. گفتا: تو کیستی و مرا این سنگ چرا زدی؟ گفت: من فلانم و این همان سنگ است که در فلان تاریخ بر سر من زدی. گفت: چندین روزگار کجا بودی؟ گفت: از جاهت اندیشه همیکردم، اکنون که در چاهت دیدم، فرصت غنیمت دانستم.
ناسزایی را که بینی بخت یار/عاقلان تسلیم کردند اختیار
چون نداری ناخن درنده تیز/با ددان آن به که کم گیری ستیز
هر که با پولاد بازو پنجه کرد/ساعد مسکین خود را رنجه کرد
باش تا دستش ببندد روزگار/پس به کام دوستان مغزش برآر [
سعدی]
فلمّا جنّ عليه اللّيل رأى كوكبادل آزرده را سخت باشد سخُن
+نوشته شده در جمعه ۲۶ فروردین ۱۳۹۰ ساعت ۱۰:۸ ب.ظ توسط اشرفی
بازرگانی را هزار دینار خسارت افتاد. پسر را گفت: نباید که این سخن را با هیچ کسی در میان نهی؛ گفت: ای پدر فرمان، تو راست؛ نگویم؛ لکن خواهم که مرا بر فایدۀ آن مطّلع گردانی که مصلحت در نهان داشتن آن چیست؟ گفت: تا مصیبت دو نشود؛ یکی نقصان مایه و دیگری شماتت همسایه!
مگو اندوه خویش با دشمنان/ که لا حول گویند شادی کنان [
سعدی]
فلا تشمت بی الأعداء
+نوشته شده در جمعه ۲۶ فروردین ۱۳۹۰ ساعت ۱۰:۴ ب.ظ توسط اشرفی
+نوشته شده در جمعه ۲۶ فروردین ۱۳۹۰ ساعت ۴:۵۱ ب.ظ توسط اشرفی
يكى از علما خورنده بسيار داشت و کفاف اندک؛ شکایت حال خویش، پیش يکی از بزرگان که در حق وی حسن ظنی بلیغ داشت بگفت؛ روی از توقع وی درهم کشيد و تعرّض سؤال از اهل ادب در نظرش ناپسند آمد. آوردهاند، اندکی در وظيفۀ او زيادت کرد و بسياری از ارادت کم! دانشمند پس از چند روز چون محبت معهود برقرار نديد گفت:
بِئسَ المَطاعِمُ حینَ الذُلِّ تَکسِبُها
القِدرُ مُنْتَصَبٌ وَ القَدرُ مَخفوضٌ [
سعدی]
+نوشته شده در پنجشنبه ۲۵ فروردین ۱۳۹۰ ساعت ۴:۰ ق.ظ توسط اشرفی