بیست و سه سال پیش از هجرت؛ دیوار کعبه شکافته شد تا امیرالمؤمنین بهدنیا بیاید و برای رسیدن به ماه رمضان سال چهل هجری قمری، شصت و سه سال رنج ببرد. دیدار یار غایب دانی چه ذوق دارد ابری که در بیابان بر تشنهای ببارد
یار امیرالمؤمنین بود. حضرت فرمود میثم! از درخت خرمایی که به آن آب دادهای، دارت میزنند! چنان شد که میثم را بر تنۀ همان درخت به دار آویختند و زبان گویایش را بریدند. تاوان مستی همچو اشتر باز راندم با میثم از معراج دار آواز خواندم
شاگرد سلوکی آیة الله سید علی قاضی طباطبائی بود. مرحوم سید علی قاضی به ایشان فرموده بودند که شما آخر عمرتان تنها میمانید و در آن تنهایی به مقصد میرسید. اواخر عمر شریف شیخ عباس خانوادهاش از نجف به ایران آمدند و شیخ عباس در نجف تنها ماند. در نامهای به مرحوم علامه طهرانی نوشت دو سال و سه ماه است که تنها زندگی میکنم قوایم ضعیف شده است تمام کارهایم را خودم انجام میدهم. مرحوم علامه به شاگردانشان فرمودند دعا کنید کار شیخ تمام شود. شیخ عباس پس از مدت کوتاهی از دنیا رفت. آتشم من گر تو را شک است و ظن امتحان کن دست خود بر من بزن
در جوانی چنان فقیر بود که گاهی نان خشک برای خوردن نداشت. چندبار وصیتنامهاش را نوشت و زیر سر گذاشت. نوشت: من حسنزادهام؛ از گرسنگی مردم! در مناجاتش میگفت: الهی عمری آه در بساط نداشتم و اینک جز آه در بساط ندارم. برای تربیت فرزندان گاهی یقه میدرید، گاهی خودش را میزد. دلنشین نصیحت میکرد. میگفت: حرف بشنوید برای سنگ و گل جان و دل را از دست ندهید دنیا شما را شکار نکند. منزلی داشت در روستای ایرای لاریجان؛ وردی منزلش اتاقی ساخته بود با بامی سبزرنگ؛ همسرش را در همین اتاق دفن کرد. عاقبت پیکرش نیز در کنار همسرش به خاک آرمید.
ازدواج نکرد. زندگی را به تنهایی گذراند. فقر گریبانش را گرفته بود. حجرهای داشت در مدرسۀ نواب. مطالعه میکرد، تدریس میکرد، شعر میسرود، غذا میپخت، عبادت میکرد و میخوابید. میگفت اسم مرا روی دفترتان بنویسید حضرت بندگان، حجة الحق، استادنا الأعظم، آقای ادیب نیشابوری، دام ظلّه العالی! هفتهای یک بار حرم مشرف میشد. از پشت پنجرۀ فولاد، زیارتی میخواند و برمیگشت. چشمانش نابینا بود. چشم چپش را که در طفولیت از دست داده بود، چشم راستش همینقدر سو داشت که میتوانست جلوی پایش را ببیند. خودش میگفت من فقط یک ربعچشم دارم. شاگردانش دستش را میگرفتند و میبردند باغ ملی؛ پای همان درخت چناری که گفتند چنارالادباء! ادیب به این درخت تکیه میداد و برای شاگردانش سخن میگفت. چه شاگردانی داشت! ملک الشعرای بهار، بدیع الزمان فروزانفر، ادیب ثانی، محمدرضا شفیعی کدکنی، مدرس افغانی، کاش ما هم شاگرد ادیب بودیم. اما چنین عمل عمل رهروان چالاک است.
بیست سال پیش از ظهور اسلام به دنیا آمد. فرمود: من چهارمین نفری بودم که به اسلام ایمان آوردم. پیغمبر فرمود: زمین راستگوتر از ابوذر نپرورانده است. اما چرا ابوذر مرد؟ وبا داشت؟ حصبه داشت؟ تیفوس داشت؟ نه! ابوذر را وفای به علی کشت. تبعیدش کردند ربذه! آنجا از گرسنگی علف میخورد. علف خورد و مرد. عهد ما با لب شیرین دهنان بست خدا
خبرت هست که دی گم شد و تابستان شد؟ گلرخانی ز عدم چرخ زنان آمدهاند/کانجم چرخ نثار قدم ایشان شد [مولوی] برو از اصلش لذت ببر! چرا از عکس لذت میبری؟ این باغ و دشتهایی که میبینی، جان ندارند؛ اینها بیجانند؛ اینها مردهاند. برو از باغهایی که جان دارند لذت ببر! آن باغها در قلب این گلرخانی هستند که از عالم بالا آمدهاند و در میان ما خاکیان زندگی میکنند. قبر مرحوم الهی قمشهای کجاست؟
بعضی از انسانها وجودی دارند که خلأ وجودشان با امور دنیایی پر نمیشود. دنبال چیز دیگری میگردند. دنبال ارواحی میگردند که اینجایی نباشند؛ آنجایی باشند. زمینی نباشند؛ آسمانی باشند. باید آن ارواح لاهوتی را به درون وجود خود دعوت کنند، تا آرام بگیرند. فقط لاهوت
سالک از اوّل سلوک تا آخر سلوک، غیر از خدا را نباید در نظر داشته باشد، برای غیر از خدا نباید کار کند، چیزی را معادل خدا نباید قرار بدهد، عمل خودش را به مادون خدا نباید عوض کند، هرچه در راه پیدا شد، شد. اگر هم پیدا نشد، نشد؛ نه پیدا شدنش علامت قرب است و نه پیدا نشدنش علامت بُعد. علامت قرب توجّه به خداست؛ ذکر خداست؛ وارد شدن در حرم خداست و علامت بُعد عدم میل به عبادت است؛ عدم میل به ذکر خداست. آیین رستگاری، بیانات علامه تهرانی، جلسه ۲، صفحه ۶۲، برداشت آزاد [اینجا]
خدایا حرارت آهن را به او بچشان! امام، علی اصغرش را بر سر دست میگیرد. مردم! اگر به زعم شما من گناهکارم، طفل شش ماهه که گناه ندارد. حرمله؛ تیر سه شعبه؛ گلوی علی اصغر! منهال میگوید: بعدها امام سجاد را در مدینه دیدم. پرسید: منهال! از حرمله چه خبر؟ منهال! تو نمیدانی حرمله در کربلا چه جگری از ما سوزاند!
معمولا در مساجد بعد از نماز جماعت، احکام نماز گفته میشود؛ اما کسی نمیگوید نمازتان را به قلبتان برسانید. چون برای رساندن نماز به قلب، باید محبت دنیا را از قلب بیرون کند. میگوید: عمری دویدوم تا دنیا را بهدست آوردم؛ حالا از دست بدهم؟ دیوانهام؟ مزاج گويی یا مصلحت گویی؟ شرط ورود به مدرسه افلاطون
روزی در جمع یاران به بهشتی گفتم: این تهمتهای تلخ آزارت نمیدهد؟ نگاهم کرد و گفت: آسیاب به نوبت است. نوبت تو هم خواهد رسید. چهقدر این روزها بیشما سخت میگذرد دوستان! من تا نمیهراه آمدم. مشیّت این بود که بمانم تا نوبت به من برسد تا در سنگ زیر و بالای آسیاب صدای شکستنهای خود را بشنوم. دلم که میگیرد گاهی یاد امام آرامم میکند. بچهها بوی بهشت میآید دلم که میگیرد مجیر باز میکنم
تا بگویم شرح درد اشتیاق [مولوی] اگر به مردم بگویید غم من این است که از خدا جدا شدهام و به اینجا آمدهام، میگویند: شکمت سیر است. اگر از آنها بپرسید: غم شما چیست؟ میگویند: پول نداریم. مردم چه میدانند غم فراق چیست؟ چه میدانند غم دور شدن از آن حقیقت آسمانی چیست؟ بنابراین سینهای میخواهم که از غم فراق شرحه شرحه شده باشد تا بفهمد من چه میگویم. غربت انسان
پیش دشمن دشمن و بر دوست دوست آنک میترسی ز مرگ اندر فرار آن ز خود ترسانی ای جان هوش دار [مولوی] وجودی که به ظلمت دنیا عادت کرده از نور مرگ میترسد. مانند موش کوری که از نور میترسد. چون مرگ رسد چرا هراسم؟ اذیتم نکن حسینعلی
چشم خواهر چشم مادر مانده بر در ای دلاور سرودی بود که حسام الدین سراج اجرا کرد و از چادر تبلیغات هفتتپه پخش میشد. این سرود حماسی به رزمندگان انگیزه میداد؛ اما کسانی پیدا شدند که به بهانۀ رفع خستگی، آن را به طنز تبدیل کردند. گاز خندهآور گریه بانگی است که عالمگیر است
جان در ره مذهب خود بدهید بی محابا! سال تحصیلی ۵۹ - ۵۸ من در مدرسۀ شهرک، کلاس اول راهنمایی بودم. خواستار معلم ما بود. خدا رحمتش کند؛ شهید شد. گروه سرودی تشکیل داده بود و بعد از کلاس درس با ما کار میکرد. سرود ای رفیقان ظاهرا مربوط به سازمان چریکهای فدائی خلق بود که بعد از پیروزی انقلاب از نظام جدا شد. خواستار تغییراتی در آن داده بود و ما اجرا میکردیم. نوجوانان! قهرمانان! جان در ره مذهب خود بدهید بی محابا!
اعتصام المُلک، پدر پروین اعتصامی و رئیس کتابخانۀ مجلس بود. او از رفقای پدرم بود. پروین در هفتسالگی تهران رفت، من در چهارده سالگی رفتم. گاهی با ملک الشعرای بهار به کتابخانۀ مجلس میرفتیم. پروین هم میآمد. از من و پروین میخواستند شعر بخوانیم. من غزلهای لطیف میخواندم، پروین قصائد سنگین؛ خدا بیامرزدش! پیش از این خوش روزگاری بوده است
تابستان ۱۳۶۲ اولین باری بود که به جبهه اعزام شدم. آن شب در پادگان شهید بهشتی اهواز بودیم. هنوز به خط مقدم جبهه در منطقۀ جفیر اعزام نشده بودیم. آهنگران برایمان دعای کمیل خواند و نوحهسرایی کرد. بهر آزادی قدس از کربلا باید گذشت.
ماههای اول اسارت بگیر و ببند بود. هر روز کتک میزدند؛ اما مگر آدم چقدر تحمل دارد؟ کم کم کابل از دست عراقیها افتاد. برای آسایشگاه تلویزیون آوردند تا بچهها سرگرم بشوند. اگر احساس میکردند اسرا علاقهای به دیدن فیلم ندارند، همه را مجبور میکردند تا جلوی تلویزیون بنشینند و نگاه کنند. وقتی در جبهه پیروز میشدند، موسیقی حیو صدام پخش میکردند و میرقصیدند. حیو صدام، برای آنها موسیقی بود؛ اما برای من مصیبتی که هیچگاه از ذهنم پاک نشد.
نه غمی ماند و نه همّی؛ بابی انت و امّی... گویی آن دزد شقی تیغ نیالوده به سَمّی؛ بابی انت و امّی سینۀ هیچ شهیدی نخراشیده به سُمّی؛ بابی انت و امّی درمان غم
چه خواهی کرد دل را خون و رخ را زرد میدانم یکی بازی برآوردی که رخت دل همه بردی چه خواهی بعد از این بازی دگر آورد میدانم [مولوی] یکی نغز بازی کند روزگار
سیر سالک به سوی خدا بیشتر با قبض صورت میگیرد. سالک در زمان بسط به خدا توجه دارد و از خود غافل است؛ اما خداوند پرده به چهره میکشد تا سالک را در قبض قرار دهد و متوجه عیوب خود شود. قبض و بسط سالک
مستانه در این گوشۀ میخانه بمیرم درویشم و بگذار قلندر منشانه/ کاکل همه افشان به سر شانه بمیرم... من درّ یتیمم صدفم سینۀ دریاست/ بگذار یتیمانه و دردانه بمیرم بیگانه شمردند مرا در وطن خویش/ تا بیوطن و از همه بیگانه بمیرم... در زندگی افسانه شدم در همه آفاق/ بگذار که در مرگ هم افسانه بمیرم در گوشۀ کاشانه بسی سوختم اما/ آن شمع نبودم که به کاشانه بمیرم سرباز جهادم من و از جبهۀ احرار/ انصاف کجا رفته که در خانه بمیرم
اتصال جسمی خیلی فایده ندارد. ابولهب هم پیامبر را میدید. ابن ملجم هم امیرالمؤمنین را میدید. شمر هم سیدالشهدا را میدید. اتصال خوب است که دلی باشد؛ قلبی باشد؛ روحی باشد. ای با من و پنهان چو دل از دل سلامت میکنم تو کعبهای هر جا روم قصد مقامت میکنم هر جا که هستی حاضری از دور در من ناظری شب خانه روشن میشود چون یاد نامت میکنم گه همچو بازِ آشنا بر دست تو پر میزنم گه چون کبوتر پرزنان آهنگ بامت میکنم گر غایبی هر دم چرا آسیب بر دل میزنی ور حاضری پس من چرا در سینه دامت میکنم گه راست مانند الف گه کژ چو حرف مختلف یک لحظه پخته میشوی یک لحظه خامت میکنم گر سالها ره میروی چون مهرهای در دست من چیزی که رامش میکنی زان چیز رامت میکنم [مولوی]
پیغمبر فرمود: علی جان! به زودی دو رکن زندگیات را از دست خواهی داد. وقتی پیغمبر از دنیا رفت، علی فرمود: هذا رکن الاول! وقتی فاطمه از دنیا رفت، فرمود: هذا رکن الثانی! تنهایی شیخ عباس هاتف قوچانی
مردم چنان آزارش دادند که خسته شد. روزی در میان مسجد روبهقبله ایستاد و گفت: خدایا خسته شدم؛ راحتم کن! پس از ادای نماز جماعت به منزل رفت. همانروز بیمار شد و با همان بیماری از دنیا درگذشت.
امروز ۲۸ صفر سال ۱۱ هجری قمری پدرم در حال احتضار بود. ناگهان چشمانش را بست و همه چیز تمام شد. ابتاه یا ابتاه! امروز ۲۸ صفر سال ۵۰ هجری قمری جعده مسموم کرد؛ عایشه ممنوع! نفاق تا عمق صمیمیترین یاران خیانتکارش نفوذ کرد و جاسوسان بنیامیه تا خلوت خانهاش محرم شدند. امروز آخر صفر سال ۲۰۳ هجری قمری فرزند دلبندی بر پیکر پدر بزرگوارش نماز خواند.
مرحوم میرزا جواد آقای ملکی تبریزی؛ از خواب بیدار میشد تا نماز شب بخواند. کنار حوض آب مینشست؛ به آب نگاه میکرد و گریه میکرد. آب برمیداشت؛ روی صورتش میریخت؛ وضو میگرفت و گریه میکرد. به آسمان نگاه میکرد؛ دعا میخواند و گریه میکرد. به نماز شب میایستاد؛ قنوت میخواند و گریه میکرد. در قنوت نماز شبش شعر میخواند. تصور کنید دست به دعا گرفته است، میگوید: زان پیشتر که عالم فانی شود خراب ما را ز جام بادۀ گلگون خراب کن
نود و پنج سال زندگی کرد. سی و یک سال از عمرش را در تبعید و زندان گذراند. در واقعۀ مسجد گوهرشاد تحت تعقیب دولت قرار گرفت. بهلول به همسرش پیشنهاد داد طلاق بگیرد تا از سوی حکومت آزاری به او نرسد. همسرش پذیرفت و طلاق گرفت. بهلول به افغانستان رفت. با دختری به نام شیرین آشنا شد. شیرین بیماری سل داشت، ازدواج هم نکرده بود. به همین دلیل در معرض خطر مرگ بود. بهلول میگوید: با اینکه بیماری سل مسری است، من با این دختر ازدواج کردم تا او را از مرگ نجات بدهم. بعد از مدتی رئیس شهربانی، بهلول را احضار کرد تا او را تحت الحفظ به کابل ببرد. بهلول به شیرین هم پیشنهاد طلاق داد. شیرین گفت: بهلول! من همسر ایرانیات را سرزنش نمیکنم که از تو جدا شد؛ چون او را دوست داری؛ اما من از تو جدا نمیشوم. اگر مرا با خودت نبری پیاده میآیم. به این ترتیب ما راهی کابل شدیم. همسرم فرزندی در شکم داشت که مُرد. خودش هم بیست روز بعد از زایمان به رحمت خدا رفت. هنگام احتضار همسرم کنار بسترش نشستم. گفتم: عزیزم! از آنچه برایت پیش آمده متأسفم. میخواستم تو را خوشبخت کنم اما در این دیار غربت و صحرای کوهستانی، دور از پدر و مادرت از دنیا میروی! گفت: بهلول! تو با این ازدواج میخواستی مرا از مرگ نجات بدهی، که دادی. بهلول! هفت ساله که بودم در بارۀ قیام تو در مسجد گوهرشاد مطالبی شنیدم. از همان زمان دوست داشتم همراه مجاهدین به شهادت برسم. به خواستگاریام که آمدی، خوشحال شدم. با خودم گفتم شاید خداوند به من توفیق بدهد در همراهی با تو شهید بشوم. در این هنگام حال همسرم به وخامت گذاشت. گفت: بهلول! برایم سورۀ یاسین بخوان؛ خواندم. بهلول! برایم سورۀ صافات بخوان؛ خواندم. بهلول! برایم دعای عدیله بخوان؛ خواندم. ناگهان چشمانش از وضع طبیعی خارج شد. گفت: خدا را شکر که به من توفیق داد خودم را فدای تو کردم. آنگاه مرا بوسید و از دنیا رفت.
شیخ مرتضی طالقانی تا آخر عمر مجرد زندگی کرد. شیخ مرتضی طالقانی آخر عمر از وقت مرگش خبر داد شیخ مرتضی طالقانی تا چهل سالگی برای مردم چوپانی کرد. روزی در صحرا آوای قرآن شنید با خود اندیشید حیف است من ندانم خداوند در قرآن چه پیامی برایم دارد. به منزل بازگشت، گوسفندان را به صاحبانش تحویل داد، رفت مدرسه تا درس بخواند. شد استاد علامه محمدتقی جعفری! علامه میگوید: آن روز خدمت استاد رسیدم تا درس بگیرم. فرمود محمدتقی درس تمام شد. خر طالقان رفت و پالانش ماند. فهمیدم استاد از مرگش خبر میدهد. عرض کردم آقاجان! این دم آخر چیزی بگویید. نصیحت فرمود و گریه کرد. من جلو رفتم صورتش را بوسیدم. فردای آن روز استاد از دنیا رفت. خدایا بر ما مپسند در این بیحالیها دست و پا بزنیم. اگر زیر زندگی ما بهتر روی زندگی ماست، خدایا زندگی ما را زیر و رو کن!
اما من دیگر آن بندۀ یگانهپرست نیستم میدانم گناه شرک لذت مناجات را از من گرفته است اما من تو را میخواهم هنوز هم میشود تو را صدا زد هنوز هم میشود سر به سجده گذاشت هنوز هم میشود اخلاص را بهجای ناخالصی گذاشت هنوز هم میشود آب از جوی رفته را به جوی برگرداند هنوز هم میشود از شرک رست و موحد شد حتی اگر دلم همان عاشق دیرینه نباشد دیگران عشق تو را از کجا آوردهاند؟ مگر نه این است که تو به آنها دادهای؟ من هم از تو میخواهم به گدایی گدا مجانی طلب است خدایا بندۀ دست بستهات را میبینی؟ هذا عبدک بهلول بین یدیک مغلول نه کسی میتواند آرامم کند نه میتواند نیازم را برطرف کند آرامشم تویی نیازم تویی خدایا مرا به دیگران مسپار میبینی که خویشاوندان قطع رحم میکنند بیگانگان بدخلقی اِلهی اِلی مَنْ تَکِلُنی؟ اِلی قَریبٍ فَیَقْطَعُنی اَمْ اِلی بَعیدٍ فَیَتَجَهَّمُنی؟ خدایا خدایا خدایا...
سُبْحَانَكَ يَا اللهُ تَعَالَيْتَ يَا رَحْمَانُ أَجِرْنَا مِنَ النَّارِ يَا مُجِيرُ کمکم گناهانم از ذهنم عبور میکند گناهانی که ریشه در شرک دارد شرک، شرک، شرک دانههای مروارید اشکهایم را به نخ میکشم وقتی به صد و یکی رسید نخ را گره میزنم شروع میکنم به استغفار أَسْتَغْفِرُٱللهَ رَبِّي وَ أَتُوبُ إِلَيْهِ اما مگر معصیتهای من با یک دور تسبیح پاک میشود؟ تا نگاهم کردی گناه کردم گفتی توبه کن نکردم گفته بودی شما را نیافریدم مگر برای عبادت اما من گناه کردم باز هم روزیام را نبریدی خندیدم و شکر نگفتم سالم بودم و سجده نکردم از تو شکایت کردم باز نگاهم کردی و خندیدی ناشکرتر از من نیافریدی نه؟ مولای من! معصیتهایم بسیار است اما تو آن بخشندۀ مهربانی جز تو چه کسی میتواند مرا ببخشد؟ الهی! دردهایی هست که نمیتوان گفت جز با تو اشکهایی که نمیتوان ریخت جز با تو زخمهایی که نمیتوان مداوا کرد جز با تو تنهاییهایی که نمیتوان پر کرد جز با تو درهایی که نمیتوان گشود جز با تو سُبْحَانَكَ لا إِلَهَ إِلا أَنْتَ...
عدهای تو را گم میکنند و عدهای پیدا؛ ما را از بندگان یابندۀ خودت قرار ده! در هجوم بیامان شدائد و سختیها، گروهی به دامن تو میآویزند و گروهی از تو میگریزند؛ مأمن و گریزگاه ما را آغوش مهربان خودت قرار ده! آنان که حقیقت را به مسلخ مصلحت میبرند، آنان که دین میفروشند و دنیا میخرند و آنان که در مرتع حقوق مردم میچرند، به کفر از ایمان نزدیکترند. خدایا؛ نقاب از چهرهشان بستان! اکنون که بندگانت را در کورههای بلا میسوزانی تا با الفبای توحید آشنایشان سازی، هزار خیرمقدم به هرچه درد و داغ و بلاست. اگر این طوفان فرستادۀ توست تا علفهای هرز گناه را از خاک وجودمان برکند و غبار شرک را بپراکند، خدایا؛ این جان ما و هجمۀ طوفان تو! اما خدایا؛ و لاتحملنا ما لاطاقة لنا به!
زینب؛ برخیز! حالا دیگر نوبت توست. برادرزادهات را تسکین بده؛ زینالعابدین بیمار است. به او بگو رسول خدا به ام ایمن چه فرمود. ام ایمن کنیز خدیجه است. فرمود: ام ایمن! روزی حسینم را در این مکان میکشند؛ اما کار تمام نمیشود. ام ایمن اینجا مطاف خواهد شد. بر سر تربت ما چون گذری همت خواه که زیارتگه رندان جهان خواهد بود
نفَسهای انسان، گامهایی است که به سوی مرگ برمیدارد. حضرت علی(ع) سخنانی از این دست بسیار دارد. مرگ آگاهی کیفیت حضور اولیاء را در دنیا بیان میدارد تا آنجا که هر که مقربتر است مرگ آگاهتر است و بر این قیاس باید چنین گفت که حضور علی(ع) در عالم عین مرگ آگاهی است. مرگ آگاهی یعنی انسان همواره نسبت به این معنا که مرگی محتوم را پیش رو دارد آگاه باشد و با این آگاهی زندگی کند. زندگی این عالم در میان دو عدم معنا میگیرد. عالم پس از مرگ همان عالم پیش از تولد است و انسان در بین این دو عدم فرصت زیستن دارد. زندگی دنیا با مرگ درآمیخته است. روشناییهایش با تاریکی، شادیهایش با غم، خندههایش با گریه، پیروزیهایش با شکست، زیباییهایش با زشتی، جوانیاش با پیری و وجودش با عدم!