نکات

کرم زخم پا در بیمارستان

در بیمارستان تکریت بستری شدم. بهداشت مناسبی نداشت. عفونت زخم پایم بیشتر شد تا جایی که ماهیچۀ پایم ورم کرد. پرستار ماهیچۀ پا را فشار داد تا عفونت از محل تیرخوردگی زانو خارج شود اما ماهیچه سوراخ شد و عفونت از همانجا بیرون زد. پایم را عمل کردند و گچ گرفتند اما دوماه پانسمان نکردند. بعد از دوماه کرم‌های ریز سفیدرنگی از داخل گچ بیرون آمدند. حالا دیگر پایم کرم افتاده بود. ناچار شدم بدون تجویز پزشک گچ پایم را باز کنم.
+نوشته شده در یکشنبه ۲۹ بهمن ۱۴۰۲ ساعت ۱۰:۱۴ ب.ظ توسط اشرفی  

عمل زانو در بیمارستان تکریت

پزشک ویزیت کرد. دستور داد آماده بشوم تا فردا پایم را عمل کند. باید ناشتا می‌ماندم. شام نخوردم. صبح شد. نگهبان آمد و مرا به سالن اتاق عمل برد؛ اما تا ظهر نوبتم نشد. عمل به فردا موکول شد. دوباره شام نخوردم. باز هم نگهبان مرا به سالن اتاق عمل برد. چندنفر از مجروحین عراقی هم روی برانکارد خوابیده بودند تا نوبتشان بشود. یکی از عراقی‌ها از من پرسید: انت ایرانی؟ گفتم: نعم؛ پرسید: بسیجی؟ گفتم نعم؛ گفت: خمینی مات! من نمی‌خواستم بگویم نمرده؛ خواستم بگویم نمی‌میرد. گفتم لن یموت! عصبانی شد. روی دست‌هایش بلند شد و شروع کرد به دری وری گفتن! نفهمیدم چی گفت؛ اما نگهبان برانکادرم را هل داد و برد توی اتاق عمل تا آسیبی به من نرساند. عدو سبب خیر شد و خارج از نوبت عمل شدم.
+نوشته شده در یکشنبه ۲۹ بهمن ۱۴۰۲ ساعت ۹:۴۰ ب.ظ توسط اشرفی  

درگذشت استاد شهریار

+نوشته شده در یکشنبه ۲۹ بهمن ۱۴۰۲ ساعت ۲:۲۹ ق.ظ توسط اشرفی  

انتقال به بیمارستان تکریت

عفونت زخم زانویم زیاد شد. دیگر کلیوی جواب نمی‌داد. در گوشۀ حیاط بدون استفاده از ظرف، اطراف زخم را فشار می‌دادند و پایم را خم و راست می‌کردند تا چرک زخم کاملا روی خاک تخلیه شود. در یکی از همین روزها هنگام پانسمان وقتی پایم را فشار می‌دادند، در ماهیچۀ پایم سوراخی ایجاد شد و چرک بیرون زد. حالا باید دوتا زخم را پانسمان کنند. اگر این وضع ادامه می‌یافت ممکن بود پایم سیاه شود. بنابراین زخم‌ها را بستند و مرا به بیمارستان منتقل کردند.
+نوشته شده در شنبه ۲۸ بهمن ۱۴۰۲ ساعت ۸:۷ ب.ظ توسط اشرفی  

مرور خاطرات پدر در اسارت

هرروز به یکی از اعضای خانواده، اقوام و دوستانم فکر می‌کردم. خیال نبود؛ فکر بود. خاطره‌ای از بابا همیشه آزارم می‌داد. آن‌روز در مشهد کتاب‌هایم را به دوش کشید تا از نوغان به بازارچه ببرد. به صورتش که نگاه کردم اثر سنگینی کتاب‌ها را گوشۀ چشمان چروک شده‌اش دیدم. الان هم که خاطره‌اش را می‌نویسم عذاب می‌کشم.
+نوشته شده در جمعه ۲۷ بهمن ۱۴۰۲ ساعت ۱۰:۴ ب.ظ توسط اشرفی  

پانسمان در اروگاه

بعد از یک ماه، زخم پایم عفونت کرد. هروقت پانسمانش را عوض می‌کردند، یک ظرفِ کاغذیِ کلیوی‌شکلِ یک‌بارمصرف، زیر زخم زانوی شکسته‌ام می‌گذاشتند؛ پایم را خم و راست می‌کردند تا چرکِ زخم، داخل ظرف بریزد. دردش را احساس می‌کنی؟
+نوشته شده در جمعه ۲۷ بهمن ۱۴۰۲ ساعت ۷:۳۴ ب.ظ توسط اشرفی  

خواستم تشنه نمیری

آب، خون مجروح را رقیق می‌کند. به همین سبب کسی به من آب نمی‌داد. همیشه تشنه بودم؛ اما آخر شب، شما تقریبا دور از چشم دیگران یک ته لیوان آب برایم می‌آوردی! بعدها که حالم خوب شد، پرسیدم: چرا برایم آب می‌آوردی؟ گفتی: خواستم تشنه نمیری!
+نوشته شده در جمعه ۲۷ بهمن ۱۴۰۲ ساعت ۱۲:۱۷ ب.ظ توسط اشرفی  

غذای اردوگاه

صبحانه: یک عدد نان ساندویچی با یک بشقاب آش
ناهار: هفت قاشق چلو خورشت
عصرانه: یک لیوان چای
شام: یک عدد نان ساندویچی با یک بشقاب آب گوشت
+نوشته شده در جمعه ۲۷ بهمن ۱۴۰۲ ساعت ۴:۲ ق.ظ توسط اشرفی  

حمام اردوگاه

از استخبارات به اردوگاه یازده تکریت، منتقل شدیم. اول باید حمام می‌کردیم بعد وارد آسایشگاه می‌شدیم. برای حمام فقط سه دقیقه فرصت داشتیم. یک دقیقه شیر آب را باز کنیم، یک دقیقه صابون بزنیم و یک دقیقه بشوییم.
+نوشته شده در پنجشنبه ۲۶ بهمن ۱۴۰۲ ساعت ۱۰:۳۱ ب.ظ توسط اشرفی  

مست آمدم ای پیر که مستانه بمیرم

مستانه در این گوشۀ میخانه بمیرم
درویشم و بگذار قلندر منشانه/ کاکل همه افشان به سر شانه بمیرم...
من درّ یتیمم صدفم سینۀ دریاست/ بگذار یتیمانه و دردانه بمیرم
بیگانه شمردند مرا در وطن خویش/ تا بی‌وطن و از همه بیگانه بمیرم...
در زندگی افسانه شدم در همه آفاق/ بگذار که در مرگ هم افسانه بمیرم
در گوشۀ کاشانه بسی سوختم اما/ آن شمع نبودم که به کاشانه بمیرم
سرباز جهادم من و از جبهۀ احرار/ انصاف کجا رفته که در خانه بمیرم


برچسب‌ها: پادکست

+نوشته شده در چهارشنبه ۲۵ بهمن ۱۴۰۲ ساعت ۲:۱۷ ق.ظ توسط اشرفی  

جست و جویی در دلم انداختی

تا ز جست و جو روم در جوی تو
خاک را هایی و هویی کی بُدی/ گر نبودی جذب‌ های و هوی تو [مولوی]
سکه در ملات مسجد چهارباغ


برچسب‌ها: پادکست

+نوشته شده در شنبه ۲۱ بهمن ۱۴۰۲ ساعت ۵:۵۶ ب.ظ توسط اشرفی  

ورود به مدرسه امام حسن عسکری علیه السلام

مشهد که رفتم حدود یک سال اول کوچه نوغان اتاق اجاره کردم. سال بعد رفتم مدرسه امام حسن عسکری(ع) تا حجره بگیرم. این مدرسه جنب مسجد چهاره معصوم در اول بلوار طبرسی قرار دارد. مرحوم حاج آقای قادری آن را ساخته است. از حاشیۀ خیابان، درِ ورودی کوچکی داشت که به حیاطی پر از گل‌های رنگارنگ باز می‌شد. سمت راست حیاط، دفترِ مدیر مدرسه بود. جلو رفتم، سلام کردم و اجازه گرفتم تا وارد شوم. استاد اجازه داد و من تقاضای حجره کردم. فرمودند: حجره نداریم. پرسیدم حتی برای یک نفر؟ فرمودند: اتاق‌های مدرسه یک نفره، دونفره و سه نفره است؛ همۀ حجره‌ها هم تکمیل است. این را گفت و از جای بلند شد تا برود. من زودتر بیرون آمدم و جلوی دفتر ایستادم. استاد درِ دفتر را قفل کرد و بدون اینکه به من توجه کند رفت. چند قدمی که دور شد صدایش زدم! البته جسورانه بود اما من هم خسته بودم از اینکه حجره ندارم. استاد ایستاد و برگشت به من نگاه کرد. با همان لحن جسورانه گفتم یعنی توی اتاق یک نفره دونفر جا نمی‌شوند؟ توی اتاق دونفره سه نفر جا نمی‌شوند؟ توی اتاق سه نفره چهار نفر جا نمی‌شوند؟
خرده بر حرف درشت من آزرده مگیر/حرف آزرده درشتانه بوَد خرده مگیر
استاد، مرد حکیمی بود؛ دید ناراحتم، لبخند زد. من با لبخندش آرام شدم. دوباره برگشت درِ دفتر را باز کرد، مرا به داخل خواند و با هم نشستیم. چندتا پوشه از گاوصندوق درآورد، نشانم داد و فرمود: هرکس اینجا می‌آید با خودش معرفی‌نامه می‌آورد. تو معرّف داری؟ پرسیدم از کجا؟ فرمود از سپاه یا از امام جمعه! عرض کردم از امام جمعه معرفی می‌آورم. چهره‌اش باز شد. خندید و قبول کرد.
+نوشته شده در شنبه ۲۱ بهمن ۱۴۰۲ ساعت ۳:۲۷ ق.ظ توسط اشرفی  

خنک آن قماربازی که بباخت هر چه بودش

بنَمانْد هیچش اِلّا هوس قمار دیگر [مولوی]
در قمار عشق ای دل، کی بود پشیمانی؟


برچسب‌ها: پادکست

+نوشته شده در پنجشنبه ۱۹ بهمن ۱۴۰۲ ساعت ۷:۵۵ ب.ظ توسط اشرفی  

قبورنا قلوب من والانا

حضرات معصومین صلوات الله علیهم اجمعین فرموده‌اند: قبورنا قلوب من والانا؛ نفرموده‌اند: قبورنا فی قلوب من والانا؛ کل قلب محل حضور آن بزرگواران است.
علامه حسن زاده آملی در کتاب هزار و یک نکته در نکته هفتصد و پنجاه و دوم
قبر مرحوم الهی قمشه‌ای کجاست؟
+نوشته شده در پنجشنبه ۱۹ بهمن ۱۴۰۲ ساعت ۱۲:۱۷ ب.ظ توسط اشرفی  

درد و رنج

درد مربوط به جسم است. اگر سوزنی به دست مسلمان و کافر فرو برود. هردو درد دارند. اما رنج مربط به روح است. بستگی دارد انسان از یک مسئله چگونه تلقی داشته باشد. اگر برداشت ناخوشایندی داشته باشد، رنج می‌برد.
بنوش و بنوشان؛ مرنج و مرنجان
رهایم کن که من رنجور درد دانش خویشم
+نوشته شده در سه شنبه ۱۷ بهمن ۱۴۰۲ ساعت ۷:۴۷ ق.ظ توسط اشرفی  

کان قندم نیستان شکرم

هم ز خود می‌روید و هم می‌خورم [مولوی]
سرالاسرار و بطون الاسرار را استاد به شاگردش نمی‌گوید. شاگرد باید خودش به این اسرار برسد. بعضی از شاگردان قوه‌ای دارند که می‌توانند از درون نفس خودشان که به مقام اصداری و صدور رسیده است، به آن اسرار برسند. [م]
اذیتم نکن حسینعلی
خلوت ملاصدرای شیرازی
انسان باید از درون بجوشد
سیر و سلوک میرزا جواد همدانی
+نوشته شده در دوشنبه ۱۶ بهمن ۱۴۰۲ ساعت ۱۱:۲۲ ب.ظ توسط اشرفی  

عزلت امام صادق علیه السلام

سفیان ثوری از امام صادق علیه السلام پرسید: چرا عزلت گرفتی؟ فرمود:
زمانه فاسد شده و برادران تغيير كرده‌اند. بنابراين، آرامش دل را در تنهايى دیدم.
فَسَدَ الزَّمانُ و تَغَيَّرَ الإخوانُ فرَأيتُ الانفِرادَ أسكَنَ لِلفُؤادِ
بحارالانوار، جلد ۴۷، صفحه ۶۰، حدیث ۱۱۶، برداشت آزاد [اینجا]
برزخ سالک
عزلت و الفت
علمای قزوین
حفظ مطیع و طرد منزوی
خلوت از اغیار باید نی ز یار
دانه باشی مرغکانت برچنند
+نوشته شده در دوشنبه ۱۶ بهمن ۱۴۰۲ ساعت ۸:۱۵ ق.ظ توسط اشرفی  

پرسش خبرنگار

هنگام اعزام به جبهه خبرنگار پرسید: چرا صدام به شهرهای ما موشک می‌زند؟
گفتم: چون در جبهه توان جنگ ندارد. مانند بچه‌ای نمی‌تواند دعوا کند، به شیشۀ پنجره سنگ می‌زند. اگر صدام اهل جنگ است اکنون که ما اعزام می‌شویم او هم بیاید. خبرنگار فوری مصاحبه را از بلندگوی ماشین تبلیغات پخش کرد.
آتشفشان است این هوا پیرامن ما نگذری
خصمی به بال خود کند مرغی که اینجا پرزند
+نوشته شده در یکشنبه ۱۵ بهمن ۱۴۰۲ ساعت ۴:۱۲ ب.ظ توسط اشرفی  

اتصال جسمی و روحی

اتصال جسمی خیلی فایده ندارد. ابولهب هم پیامبر را می‌دید. ابن ملجم هم امیرالمؤمنین را می‌دید. شمر هم سیدالشهدا را می‌دید. اتصال خوب است که دلی باشد؛ قلبی باشد؛ روحی باشد.
ای با من و پنهان چو دل از دل سلامت می‌کنم
تو کعبه‌ای هر جا روم قصد مقامت می‌کنم
هر جا که هستی حاضری از دور در من ناظری
شب خانه روشن می‌شود چون یاد نامت می‌کنم
گه همچو بازِ آشنا بر دست تو پر می‌زنم
گه چون کبوتر پرزنان آهنگ بامت می‌کنم
گر غایبی هر دم چرا آسیب بر دل می‌زنی
ور حاضری پس من چرا در سینه دامت می‌کنم
گه راست مانند الف گه کژ چو حرف مختلف
یک لحظه پخته می‌شوی یک لحظه خامت می‌کنم
گر سال‌ها ره می‌روی چون مهره‌ای در دست من
چیزی که رامش می‌کنی زان چیز رامت می‌کنم [مولوی]


برچسب‌ها: پادکست

+نوشته شده در یکشنبه ۱۵ بهمن ۱۴۰۲ ساعت ۹:۱۶ ق.ظ توسط اشرفی  

استعداد سلبریتی

به اینستا که نگاه می‌کنی، بسیاری از بلاگرها واقعا استعداد دارند چهره بشوند؛ اما چرا نمی‌شوند، دلایل مختلفی دارد. اول نداشتن اسپانسر، دوم هشیاری بلاگر! اشتهارِ خلق، بندی محکم است.
چاه است و راه و دیدهٔ بینا و آفتاب
تا آدمی نگاه کند پیش پای خویش [سعدی]
+نوشته شده در یکشنبه ۱۵ بهمن ۱۴۰۲ ساعت ۸:۱۵ ق.ظ توسط اشرفی  

قل الله ثم ذرهم

(اتعام ۹۱)
اگر واقعا بگویی خدا، نیاز به رها کردن یهود نیست. یهود خودش رها می‌شود. چنانکه گرما سرما را و نظافت کثافت را از بین می‌برد. بسم الله که بگویی، شیطان محو می‌شود. داستان مسلمان شدن آن مرد هندی‌ را نشنیده‌ای؟
راه رسیدن به خدا
+نوشته شده در یکشنبه ۱۵ بهمن ۱۴۰۲ ساعت ۶:۲۱ ق.ظ توسط اشرفی  

 همه عمر برندارم سر از این خمار مستی

که هنوز من نبودم که تو در دلم نشستی
تو نه مثل آفتابی که حضور و غیبت افتد
دگران روند و آیند و تو همچنان که هستی...
نظری به دوستان کن که هزار بار از آن بِه
که تَحیّتی نویسی و هَدیتّی فرستی [سعدی]
به خدا کز غم عشقت نگریزم نگریزم
+نوشته شده در شنبه ۱۴ بهمن ۱۴۰۲ ساعت ۴:۵۰ ب.ظ توسط اشرفی  

دوازدهمین همایش آزادگان تمام شد

رفقا دیشب زیر برف به خانه‌هایشان برگشتند.
پیوستن دوستان به هم آسان است
دشوار بریدن است و آخر آن است
شیرینی وصل را نمی‌دارم دوست
از غایت تلخی‌ای که در هجران است [وحشی]
+نوشته شده در شنبه ۱۴ بهمن ۱۴۰۲ ساعت ۴:۸ ب.ظ توسط اشرفی  

انتقال به استخبارات

هنوز باور نمی‌کردی اسیر شدی بخصوص با برخورد دوستانۀ عراقی‌ها که فکر می‌کردی الان راه خانه را نشانت می‌دهند و می‌گویند برو به سلامت! اما عراقی‌ها گفتند عصر با سیّاره به استخبارات منتقل می‌شوی! اینجا بود که غم عالم به دلت نشست. عصر شد با نفربر به استخبارات منتقل شدی. در بین راه با هر ترمزی که راننده می‌زد پای شکسته‌ات جابجا می‌شد و درد می‌کشیدی. به محوطۀ استخبارات که رسیدی دیگر اوضاع فرق می‌کرد. عراقی‌ها دست به باتوم ایستاده بودند. اسرایی که آنجا بودند مجروحین را حمل می‌کردند و عراقی‌ها اسرا را می‌زدند. از یکی پرسیدی اینجا چه خبر است؟ گفت هیس! دونفری کمک کردند و تو را از ماشین ایفا به جلوی اتاق بازجویی بردند.
بازجویی در استخبارات
+نوشته شده در جمعه ۱۳ بهمن ۱۴۰۲ ساعت ۹:۴ ب.ظ توسط اشرفی  

معرفی مجروحین به عراقی‌ها

ساعتی پس از اینکه اسیر شدی، عراقی‌ها گفتند: اگر مجروح دیگری می‌شناسی نامش را بگو تا برویم او را بیاوریم. رمضان قُـرُقی، ابراهیم بسطامی و ایوب را معرفی کردی. عراقی‌ها رفتند آنها را آوردند. زیر بغل‌‌های رمضان را گرفته بودند وقتی رهایش کردند با دهان به زمین افتاد. بعدها ایوب می‌گفت: من نمی‌دانم عراقی‌ها اسم مرا از کجا می‌دانستند که درِ گوشم ایوب ایوب می‌کردند! گفتی احتمالا کسی شما را لو داده است. وقتی فهمید کار تو بوده خوشحال شد.
+نوشته شده در جمعه ۱۳ بهمن ۱۴۰۲ ساعت ۶:۱ ب.ظ توسط اشرفی  

وقتی اسیر شدی

اسارتت را باور نمی‌کردی؛ اما عراقی‌ها تو را پشت خاکریز خودشان منتقل کردند. برخورد بدی نداشتند. برایت آب آوردند با نان و پنیر استرالیایی! سعی می‌کردند صمیمی باشند. زخم پایت را پانسمان کردند. حالا دیگر وقت بگو بخند بود. پرسیدند اسمت چیه؟ گفتی مُحسِن آنها تلفظ کردن مَحسِن! عراقی‌ها کمی فارسی بلد بودند تو کمی عربی می‌دانستی. پرسیدند از کجا عربی یاد گرفتی؟ گفتی ذهبت الی السوق واشتریت کتابا ثم قرأته فعلمت. خوشحال شدند. پایت درد می‌کرد تکیه‌گاه می‌خواستی. گفتی اجعل تحت رجلی شیء. خندید؛ رفت کلوخ بزرگی آورد و زیر پایت گذاشت. تمثال حضرت علی را از جیبش درآورد گفت می‌دانی با کی می‌جنگی؟ گفتی ما با شخص دیگری می‌جنگیم که شما سپر او شده‌اید. از جسارتت تعجب کرد و ناراحت شد. حتی یکی از عراقی‌ها اسلحه کشید اما دیگری مانع شد. گفت دیگر اینجوری حرف نزن!
+نوشته شده در جمعه ۱۳ بهمن ۱۴۰۲ ساعت ۱:۵۳ ب.ظ توسط اشرفی  

زانوی پای راستت تیر خورد

کشکک زانویت شکست. خون میان چکمه‌ات جاری شد. ضعف کردی. بین بیهوشی و هوشیاری قرار گرفتی. شب شد. هوای سرد نیمۀ اسفند بود. در بیابان هیچگونه پوششی نداشتی. سرما را به صبح رساندی. آفتاب زد. حوالی ظهر عراقی‌ها صدا زدند بیا اسیر شو! گفتی نه؛ هرچه اصرار کردند قبول نکردی. حتی گفتند اگر ما بیاییم خودی‌ها به ما شلیک می‌کنند. گفتی مجروحم؛ نمی‌توانم راه بروم! دو نفری آمدند دست و پایت را گرفتند و بردند. حالا دیگر اسیر شده بودی اما باور نمی‌کردی! این ناباوری همیشه در زندگی همراه تو بود. هنوز هم هست. هیچوقت نتوانستی دشمنی کسی را باور کنی!
+نوشته شده در جمعه ۱۳ بهمن ۱۴۰۲ ساعت ۱۲:۵۳ ب.ظ توسط اشرفی  

شب عملیات

تیربار دشمن به شدت کار می‌کرد. فرمانده صدا زد آر‌پی‌‌جی‌زن خاموشش کند. داشتی خرج راکت را می‌بستی که تیر دشمن به خرج اصابت کرد و در دستت آتش گرفت. دست و صورت و گردنت سوخت. آتش به کوله‌ات افتاد. خاموش کردی. فردای آن شب تشنه و گرسنه بودی. رفتی سر جنازۀ یکی از شهدا شاید چیزی پیدا کنی و سد رمق کنی؛ اما عراقی پایت را نشانه گرفت و احتمالا با گرینوف زد.
+نوشته شده در جمعه ۱۳ بهمن ۱۴۰۲ ساعت ۸:۴۵ ق.ظ توسط اشرفی  

شهدای قبل از عملیات

اینجا شلمچه است. همراه دوستانت برای عملیات راه افتادی. در بین راه مجروحانی از عملیات شب قبل مانده بودند و تقاضای آب می‌کردند. فرمانده گفت: کسی به آن‌ها آب ندهد. آب خون مجروح را رقیق می‌کند؛ اما کمک‌آرپی‌جی‌ دلش طاقت نیاورد و قمقمه‌اش را به یکی از مجروحین داد. از روی تعدادی جنازه عبور کردی. خوشحال بودی که شب‌ قبل، رزمندگان چقدر از نیروهای دشمن را کشته‌اند. در همین حال دشمن منوّر زد و تو ناچار شدی روی زمین بخوابی؛ اینجا بود که دیدی اینها جنازۀ دشمن نیست بلکه جنازۀ شهدایی است که از عملیات شب قبل روی زمین مانده و کسی آنها را عقب نیاورده است.
+نوشته شده در جمعه ۱۳ بهمن ۱۴۰۲ ساعت ۸:۱۷ ق.ظ توسط اشرفی  

انت شیخ ؟

بچه‌ها با یک قطعه سُرب، پشت زرورق سیگار یا حاشیۀ روزنامه، قرآن می‌نوشتند و حفظ می‌کردند. یکی از رفقا نوشته‌هایش را زیر سقف توالت جاسازی کرده بود تا از چشم نگهبان‌ها دور بماند؛ اما نگهبان‌ها پیدا کردند. همه را به خط کردند. امجد نگهبان بود. سرزنش کرد که کار شما حرام است. بعد هم نوشته‌ها را آتش زد. تو بلند شدی و به سوزاندن اوراقِ متضمن آیات، اعتراض کردی! امجد گفت: انت شیخ ؟
این مطلب را حاج سیدجلال در کتابش مفصل آورده است.
+نوشته شده در جمعه ۱۳ بهمن ۱۴۰۲ ساعت ۳:۳۸ ق.ظ توسط اشرفی  

جنگ را چه كسانى راه می‌اندازند؟

+نوشته شده در پنجشنبه ۱۲ بهمن ۱۴۰۲ ساعت ۱۱:۴۳ ب.ظ توسط اشرفی  

مومن با یک روده می‌خورد

کافر با هفت روده!
قال رسول الله(ص): المُؤْمِنُ يَأْكُلُ فِي مِعَاءٍ واحِدٍ ، وَ الكَافِرُ يَأْكُلُ فِي سَبْعَةِ أمْعَاءٍ [اینجا]
مومن فقط حلال می‌خورد اما کافر از هر راهی که برای او امکان داشته باشد می‌خورد.
عدد هفت برای تکثیر است. مثل ان تستغفر لهم سبعین مّرة...
شرح مثنوی، محمدتقی جعفری، جلد ۱۱، صفحه ۱۳۲، برداشت آزاد [اینجا]
+نوشته شده در پنجشنبه ۱۲ بهمن ۱۴۰۲ ساعت ۱۱:۱۲ ب.ظ توسط اشرفی  

بازجویی در استخبارات

نوبت تو شد. توی اتاق رفتی. باید روی زمین می‌نشستی. بازجو فارسی حرف می‌زد. از ماست که بر ماست. پرسید: فرمانده گردان کیه؟ البته نامش را می‌دانستند. گفتی فلانی! پرسید فرمانده گروهان کیه؟ گفتی نمی‌دانم. پرسید: فرمانده دسته؟ گفتی نمی‌دانم. باور نکرد. عصبانی شد. کابلی را که دستش بود مثل فیلم‌های سینمایی خم کرد، به تو نشان داد و تهدید کرد. گفتی انتظار داری هم بترسم هم یادم بیاید؟ کابل را انداخت سمت درِ اتاق و گفت: حالا بگو! گفتی من یک شبه از شهرستان آمدم جبهه و همان شب هم وارد عملیات شدم کسی را نمی‌شناسم. قبول کرد. پرسید چند نفر بودین؟ چقدر نیرو آمدند جبهه؟ گفتی زیاد! تا چشم کار می‌گرد نیرو بود! انگار همه مردم راه افتادند به سمت جبهه! ترسید و تعجب کرد با هیجان گفت آه!!!
+نوشته شده در پنجشنبه ۱۲ بهمن ۱۴۰۲ ساعت ۳:۱۹ ب.ظ توسط اشرفی  

پیراهن سفید

گَفتی آن را به خاک‌ مالید و در سطل آشغال انداخت.
+نوشته شده در پنجشنبه ۱۲ بهمن ۱۴۰۲ ساعت ۲:۴۲ ب.ظ توسط اشرفی  

به من چه به تو چه؟

به کسی گفتند: خوانچه‌[طبَق] می‌برند. گفت: به من چه؟
گفتند: به خانه تو می‌برند. گفت به شما چه؟ [اینجا]
حرف‌های لایعنی
+نوشته شده در چهارشنبه ۱۱ بهمن ۱۴۰۲ ساعت ۹:۲۸ ب.ظ توسط اشرفی  

حجره مدرسه امام حسین علیه السلام

آیت الله سیبویه مدیر مدرسه بود. مرحوم بابا مرا خدمت ایشان برد و تقاضای حجره کرد. آیت الله فرمودند: با مرحوم سیدعبدالرحیم اشرفی و آقازادۀ آیت الله شیخ مصطفی اشرفی هم‌حجره شدیم. آیت الله اشرفی به توصیۀ امام، استاد درس خارج است.
اللهم‌اغفر لوالدینا و لوالدی والدینا...
+نوشته شده در چهارشنبه ۱۱ بهمن ۱۴۰۲ ساعت ۲:۴۰ ب.ظ توسط اشرفی  

مدرس مدرسه امام حسین علیه السلام

رفتم مشهد تا در مدرسه‌ای حجره بگیرم. به مدرسۀ امام حسین علیه السلام هدایت شدم. مجبور بودم شب را در مدْرسِ مدرسه بخوابم. هوا سرد بود و من پوشش نداشتم. نیمه‌های شب سردتر شد. لبۀ فرش را روی خودم کشیدم اما فایده نداشت. آن شب سرما خوردم. مرحوم بابا خودش را به من رساند و برایم حجره گرفت.
اللهم‌ اغفر لوالدینا...
+نوشته شده در چهارشنبه ۱۱ بهمن ۱۴۰۲ ساعت ۱:۳۷ ب.ظ توسط اشرفی  

از نفيرم مرد و زن ناليده‌اند

بعضى از شارحين معتقدند كه مقصود جلال الدين از مرد و زن معناى معمولى آنها نيست؛ بلكه با ملاحظۀ ساير ابيات مثنوى كه به اين مسئله مربوط است، مقصود از مرد جنبۀ فاعليت موجودات است كه بوسيلۀ اسماء حسنى كه مخصوص خداوند است فاعليت دارند و مقصود از زن جنبۀ انفعالى موجودات است كه ماده و شئون آن مى‌باشد.
تفسیر مثنوی، محمدتقی جعفری، جلد ۱، صفحه ۶، برداشت آزاد [اینجا]
+نوشته شده در چهارشنبه ۱۱ بهمن ۱۴۰۲ ساعت ۱۰:۴۱ ق.ظ توسط اشرفی  

خلوت انبیا و پیامبران در شریعت و طریقت

در ظاهرِ شریعت، انسان از همان اول بین مردم می‌رود. مواظب است خودش را بسازد و دیگران را هم هدایت می‌کند. اما در طریقت و باطن شریعت، انسان اول خودش را می‌سازد بعد بین مردم می‌رود. امام صادق فرمود همه پیامبران یا در اول عمر یا در وسط عمر یا در آخر عمر خلوت داشتند. پیامبر ما در اول زندگی تا چهل سالگی خلوت داشت. حضرت موسی هم تا چهل سالگی خلوت داشت. اما حضرت ابراهیم هم در اول عمر و هم در آخر عمر خلوت داشت. در اول عمر، مادرش از ترس نمرود او را در غار برد و تا جوانی رشد کرد. بعد هم که بین مردم آمد و مردم به او گوش ندادند فرمود: أَعْتَزِلُكم دوباره خلوت کرد. [مروجی]
نوح نهصد سال دعوت می‌نمود
+نوشته شده در چهارشنبه ۱۱ بهمن ۱۴۰۲ ساعت ۵:۲۷ ق.ظ توسط اشرفی  

زیر کابل امجد

جاسوسی داشتیم بددهن! رفت پیش امجد از من شکایت کرد. امجد نگهبان بود. کابل به‌دست آمد. حالا من نشستم و نمی‌توانم از جایم بلند شوم. چندتا بدوبیراه گفت؛ اما دلش خنک نشد. چهارتا کابل توی کمرم زد و رفت. خیلی درد داشت. چون من جلوی پایش نشسته بودم و او کاملا به من مسلط بود. کابلش به صورت عمودی روی پشتم می‌آمد. زمان عوض شد و این آقا از چشم عراقی‌ها افتاد. بعد از یکسال وقتی لباسش را درآورد، ردّ کابل روی بدنش دیدم.
+نوشته شده در چهارشنبه ۱۱ بهمن ۱۴۰۲ ساعت ۳:۱ ق.ظ توسط اشرفی  

مشتی که زیر فکش زدم

آن روز یکی از اسرا جاسوسی کرد. نگهبان عراقی وارد آسایشگاه شد و سیلی محکمی به صورت دوستمان زد که تب داشت. من اهل دعوا و درگیری نبودم اما دیدن این صحنه برایم سنگین بود. با اینکه هنوز نمی‌توانستم پایم را زمین بگذارم لی‌لی‌کنان به سمت جاسوس رفتم و مشت محکمی زیر چانه‌اش زدم. بچه‌ها تعجب کردند. آخر من اهل این حرف‌ها نبودم. او به من نگاه کرد و عصبانی شد. رفت جلوی پنجره نگهبان‌ها صدا زد. گفت سیّدی فکّم دررفته است! نگهبان دوباره وارد آسایشگاه شد. پرسید کی زد؟ گفت نمی‌دانم. همه را به خط کرد. به جاسوس گفت شناسایی کن! یکی یکی به صورت بچه‌ها نگاه کرد، تا به من رسید. به صورتم خیره شد؛ اما چیزی نگفت. آخر هم گفت سیّدی نمی‌دانم کی بود! اصغر حکیمی پیگیر بود تا این مطلب را در کتابش چاپ کند.
+نوشته شده در سه شنبه ۱۰ بهمن ۱۴۰۲ ساعت ۱۱:۵۶ ب.ظ توسط اشرفی  

محمدعلی حبیب‌اللهی

به اندازۀ اخلاصی که در اسارت داشت، اینجا گمنام بود. خاطراتش را در کتاب " ۱۳۲۲روز " نوشت. نامش را گوگل کنید تا گمنامی این مرد بزرگ را ببینید.
+نوشته شده در سه شنبه ۱۰ بهمن ۱۴۰۲ ساعت ۵:۲۰ ب.ظ توسط اشرفی  

معرفت توحید

چند بار از طرف دولت‌های بریتانیا و فرانسه حبس و تبعید شد. در هند، الجزایر و افغانستان سه بار ترور شد. آخرین بار پنج‌تا گلوله به او اصابت کرد. می‌گفت: تنها عشقم معرفت توحید است.
تبعید سید ابوالحسن حافظیان
+نوشته شده در سه شنبه ۱۰ بهمن ۱۴۰۲ ساعت ۶:۳۵ ق.ظ توسط اشرفی  

دعای جوشن

جوشن به معنای زره و سپر است. در یکی از جنگ‌ها پیامبر زره سنگینی به‌‌تن داشت. جبرئیل فرمود یا محمد خداوند می‌فرماید زره را از تن بیرون کن و این دعا را بخوان! جوشن کبیر مشتمل بر ۱۰۰۰نام از نام‌های خداوند است. ۱۰۰بند دارد. در هر بند ۱۰بار نام خداوند آمده است. [اینجا]
جوشن صغیر ۱۹بند دارد. هنگامی که هادی خلیفه عباسی کشتن امام موسی کاظم(ع) را قصد کرد حضرت این دعا را خواند. [اینجا]
+نوشته شده در سه شنبه ۱۰ بهمن ۱۴۰۲ ساعت ۵:۴ ق.ظ توسط اشرفی  

مدتی این مثنوی تاخیر شد

مهلتی باید که تا خون شیر شد [۱و۲]
اصولا هر پدیده‌ای اعم از مادی یا روحی، برای به‌کمال رسیدن نیازمند گذر زمان است. حکمت و معارف باید مدتی در ذهن و قلب بماند تا قَوام گیرد. مصراع دوم اشاره به آیه ۶۶ سوره نحل دارد.
وقتی مادر، حامل جَنین است و غذا می‌خورد عصاره غذا وارد خون می‌شود و خون از طریق مجاریِ خاص، جَنین را تغذیه می‌کند؛ ولی همین‌که جَنین متولد گردید، خون به شیر تبدیل می‌شود، تا نوزاد بالنده گردد. در عرصه معنا نیز همین شرط حاکم است. یعنی انسان باید از رَحِمِ مادیت و هوی خارج شود و در پهنه کمالات و مکارم تولد یابد، تا شیر حقایق و معارف باطنی برای او بجوشد.
یک شب مهلت
+نوشته شده در دوشنبه ۹ بهمن ۱۴۰۲ ساعت ۹:۱۳ ب.ظ توسط اشرفی  

حس ظاهری و باطنی

پنج حس هست جز این پنج حس/ آن چو زرّ سرخ، این حس‌ها چو مس
مراد از پنج حس باطن، دل و جان است که مکاشفه و معرفت بدان حاصل می‌شود. بنابراین، حواس باطنیِ مصطَلح در کتب علم النفس نیز ظاهری تلقی می‌شود زیرا حواس مذکور در عموم مردم از صالح و طالح وجود دارد. ولی مکاشفات فقط به گروه خاص صاحبدلان و عارفان تعلق دارد. [۴۹]
دینداری احساسی
عقل و کمال عقل
+نوشته شده در دوشنبه ۹ بهمن ۱۴۰۲ ساعت ۱:۴۲ ب.ظ توسط اشرفی  

دزدکی از مارگیری مار برد

ز ابلهی آن را غنیمت می‌شمرد
وا رهید آن مارگیر از زخم مار/ مار کشت آن دزدِ او را زار زار [مولوی]
مارگیر هم در حقیقت مار را از طبیعت دزدیده بود.
+نوشته شده در دوشنبه ۹ بهمن ۱۴۰۲ ساعت ۱۲:۵۴ ب.ظ توسط اشرفی  

شکنجه‌های اسارت

اینجا اردوگاه بعقوبه است. ملحق! نیمه شب گذشته و هنوز اذان صبح نشده. صدای نالۀ اسرا می‌آید. عراقی‌ها بچه‌ها را شکنجه می‌کنند.
+نوشته شده در دوشنبه ۹ بهمن ۱۴۰۲ ساعت ۵:۴۹ ق.ظ توسط اشرفی  

مورچه‌های بیمارستان تکریت

در بیمارستان تکریت عراق بستری شدم. سه نفر در یک اتاق بودیم. بیمارستان کثیف بود. لباس کامل نداشتیم. من خیلی لاغر شده بودم. طوری که آخرین مهرۀ کمرم بر اثر اصابت به زمین زخم شده بود. وقتی می‌خوابیدم زخم مهرۀ کمرم به رویۀ تشک می‌چسبید. وقتی بیدار می‌شدم زخمم کَنده می‌شد و خون می‌آمد. کمرم خشک شده بود. مورچه‌ها از پایۀ تخت بالا می‌آمدند و لای انگشتان پایم می‌رفتند. انگشتانم را گاز می‌گرفتند اما دستم به پنجۀ پایم نمی‌رسید تا آن‌ها را از خودم دور کنم. انسان چقدر ضعیف است!
وَ قَالَ عَلِيٌّ عَلَيْهِ اَلسَّلاَمُ
مِسْكِينٌ ابْنُ آدَمَ ...
تُؤْلِمُهُ الْبَقَّةُ وَ تَقْتُلُهُ الشَّرْقَةُ وَ تُنْتِنُهُ الْعَرْقَةُ...
+نوشته شده در دوشنبه ۹ بهمن ۱۴۰۲ ساعت ۵:۳۶ ق.ظ توسط اشرفی  

دعای کمیل در اسارت

زخم زانوی پای راستم که بر اثر اصابت گلوله مجروح شده بود عفونت کرد. از اردوگاه به بیمارستان منتقل شدم. جواد نگهبان بیمارستان بود. در معاشرتی که با اسرا داشت به رفقا علاقمند شد. آن شب در بیمارستان با احتیاط وارد اتاق شد. درِ اتاق را بست و پرده را کشید. گفت یکی از شما برایم دعای کمیل بخواند! من خواندم. اللهم انی اسئلک برحمتک التی وسعت کل شیی! به فراز یا نورُ یاقدوس که رسیدیم منقلب شدیم. جواد از اتاق بیرون رفت. وقتی برگشت برایمان نان و سبزی آورده بود. تا آن شب سبزی نخورده بودیم. آن شب خوردیم و خندیدیم.
+نوشته شده در دوشنبه ۹ بهمن ۱۴۰۲ ساعت ۵:۲۹ ق.ظ توسط اشرفی  

به من سیدی نگویید

جواد نگهبان بیمارستان تکریت بود. این اواخر تحت تاثیر بچه‌ها قرار گرفت. یک شب توی اتاق آمد و گفت بعد از این به من سیّدی نگویید. البته این کار خطرناک بود اگر لو می‌رفت معلوم نبود چه بلایی سرش می‌آوردند اما بچه‌ها رازدار بودند.
+نوشته شده در یکشنبه ۸ بهمن ۱۴۰۲ ساعت ۹:۸ ب.ظ توسط اشرفی  

معروف و منکر

وَالْمَعْرُوفُ مَا أَمَرْتُمْ بِهِ، وَالْمُنْكَرُ مَا نَهَيْتُمْ عَنْهُ [زیارت آل یاسین]
امر به معروف نکونام
+نوشته شده در یکشنبه ۸ بهمن ۱۴۰۲ ساعت ۳:۴۲ ب.ظ توسط اشرفی  

ایام البیض

به روزهای سیزدهم، چهاردهم و پانزدهم هر ماه قمری می‌گویند که شب‌هایش سفید و مهتابی است. ایام‌البیض ماه‌های رجب، شعبان و رمضان، دارای فضیلت بسیار هستند.
اعمال ام داوود در ماه رجب
+نوشته شده در شنبه ۷ بهمن ۱۴۰۲ ساعت ۵:۱۹ ق.ظ توسط اشرفی  

نام نامی‌ات بلندآوازه‌تر پدرم

من اولین نگاهم که به جهان هستی افتاد، در آغوش مادرم بودم؛ اما کمی آن‌طرف‌تر مردی صورت‌حساب بیمارسان به‌دست این‌طرف و آن‌طرف می‌دوید. من اولین بار که یک متر از جهان را پیمودم، دستم میان دستان مادرم بود؛ اما روبه‌رویم مردی عاشقانه نام مرا می‌خواند. من اولین بار که با آن مداد سیاه نرم مشق می‌کردم مادرم انگشت‌هایم را هدایت می‌کرد؛ اما آن‌طرف‌تر مردی دلش غنج می‌رفت. من آن‌وقت که خواستم یاری بگزینم، مادرم نقل می‌ریخت و لاحول ولا می‌خواند؛ اما مردی در خفا اشک می‌ریخت؛ گویی تکه‌ای از جانش می‌رفت. من مردی در زندگی‌ام دیدم که قامت خانه و حرمت خانه و شرف خانه به نام نامی او معتبر بود.
نام نامی‌ات بلندآوازه‌تر پدرم [اینجا]
+نوشته شده در جمعه ۶ بهمن ۱۴۰۲ ساعت ۱:۳۰ ب.ظ توسط اشرفی  

بیا تا گل برافشانیم و می در ساغر اندازیم

فلک را سقف بشکافیم و طرحی نو دراندازیم [حافط]
قالب این خشت تو بر هم بزن
خشت نو از قالب دیگر بزن [نظامی گنجوی]
+نوشته شده در پنجشنبه ۵ بهمن ۱۴۰۲ ساعت ۲:۲۱ ب.ظ توسط اشرفی  

پدری وصیت کرد

پسرم!
هر وقت به بن‌بست رسیدی، با طنابی که از سقف آویزان کرده‌ام، خودت را حلق‌آویز کن!
اما سر طناب را به همیان زر بسته بود!
+نوشته شده در دوشنبه ۲ بهمن ۱۴۰۲ ساعت ۲:۷ ق.ظ توسط اشرفی  

سلام بر مادرم

که چشمۀ محبت بود و پدرم که چاه حکمت!
+نوشته شده در یکشنبه ۱ بهمن ۱۴۰۲ ساعت ۱۲:۵۱ ق.ظ توسط اشرفی